بزغاله گریه میکرد و در دامنه تپههای پر از بلوط وحشی میدوید. چون مامان (یا احیانا بابا) هُش کردن احشام که بزغاله هم جزئش باشد یادم نداده بود، تصمیم گرفتم که چوپان را که پدر یا احیانا مادرش هدایت گوسفندان را بهش آموزش داده بود صدا کنم. در دامنهی روبهرویی تپه شروع کردم به دویدن. یک نگاه به گله داشتم و یک نظر به بزغالهی هراسان. هنوز مسافتی تا گله داشتم که مع مع سوزناک بزغاله در مع و بع رمه گم شد! جانور زودتر از من رسیده بود! تا آنجا که میشد سعی کردم صدای نازکش را بین باقی گوسفندان و بزها تشخیص دهم و بعد رهایش کردم.
چند دقیقه بعد چوپان با قاچی هندوانه در دست به سمت من آمد، تنها بودم ترسیدم. داشت چیزی میگفت، ازش فاصله گرفتم تا شنیدم میگوید دیگر نمانده بود؟! گویی حس همکاریم منتقل شده باشد بی آنکه من را در حال دویدن برای بزهبچهاش ببیند. گفتم یکی بود که به گله رسید. دقایقی بعد با یک گوسفند جوان از میان دره برگشت. حالتش طوری بود که انگار گوش گوسفند را پیچانده باشد که چرا بازیگوشی کردی و جا ماندی و من را این همه راه کشاندی دنبال خودت؟! و حالا بعد از آن ملامت دلسوزانه با هم میرفتند تا به گله برسند.
- ۱ نظر
- ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۲