ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

بزغاله گریه می‌کرد و در دامنه تپه‌های پر از بلوط وحشی می‌دوید. چون مامان (یا احیانا بابا) هُش کردن احشام که بزغاله هم جزئش باشد یادم نداده بود، تصمیم گرفتم که چوپان را که پدر یا احیانا مادرش هدایت گوسفندان را بهش آموزش داده بود صدا کنم. در دامنه‌ی روبه‌رویی تپه شروع کردم به دویدن. یک نگاه به گله داشتم و یک نظر به بزغاله‌ی هراسان. هنوز مسافتی تا گله داشتم که مع مع سوزناک بزغاله در مع و بع رمه گم شد! جانور زودتر از من رسیده بود! تا آنجا که می‌شد سعی کردم صدای نازک‌ش را بین باقی گوسفندان و بزها تشخیص دهم و بعد رهایش کردم.

چند دقیقه بعد چوپان با قاچی هندوانه در دست به سمت من آمد، تنها بودم ترسیدم. داشت چیزی می‌گفت، ازش فاصله گرفتم تا شنیدم می‌گوید دیگر نمانده بود؟! گویی حس همکاری‌م منتقل شده باشد بی آنکه من را در حال دویدن برای بزه‌بچه‌اش ببیند. گفتم یکی بود که به گله رسید. دقایقی بعد با یک گوسفند جوان از میان دره برگشت. حالتش طوری بود که انگار گوش گوسفند را پیچانده باشد که چرا بازیگوشی کردی و جا ماندی و من را این همه راه کشاندی دنبال خودت؟! و حالا بعد از آن ملامت دلسوزانه با هم می‌رفتند تا به گله برسند.

  • حسل
:.
مجبوری کمی تندتر راه بروی یا بدوی تا به اتوبوس برسی. شانس می‌آوری یک صندلی برای نشستن پیدا می‌کنی و بعد: واااای چقد گرررمه! هوا گرم هست ولی فعالیتت باعث شده که گُرررر بگیری! شروع می‌کنی به تکان دادن دستت جلوی صورتت: واااایییی خدا پختمممم...! دنبال چیزی برای باد زدن خودت می‌گردی و همین‌طور برای خنک کردن خودت به فعالبت بدنی‌‌ات ادامه می‌دهی. به این ترتیب یک ربع مشغول فرآیند خنک‌ سازی هستی، چه بسا در این بین به مقصد هم برسی!
 ولی باور کن که اگر آرام بنشینی و انقدر تقلا نکنی، در عرض پنج دقیقه خودبه‌خود بدنت به دمای طبیعی‌اش برمی‌گردد.

یک وقت‌هایی باید آرام بنشینی تا مشکلی که پیش آمده بگذرد. هر چه تقلا کنی و دست و پا بزنی بیشتر طول می‌کشد و بیشتر اذیت می‌شوی.

و چنین فرمودم در مذمت عمل‌زدگی!

:.
  • حسل

:.

شاید به این خاطر بود که دانشکده ما دخترانه بود. شاید هم چون دانشگاه و خوابگاه در یک محوطه به اصطلاح کَمپِس دور از مرکز شهر آن هم به سمت جنوب شهر بود . به هر دلیل که بود تا چند روز بعد از انتخابات 88 نه از معترضین بخاری بلند شده بود نه از حامیان نظام! اوج فعالیتمان تماشا کردن بیست و سی بود آن هم نه هر شب! به طوری که در بعضی شب ها به طور بی‌سابقه ای جمعیت از اتاق تلویزیون شره می‌کرد.

 بعد از تمام شدن یکی از بیست و سی‌ها و تشکر خانم رکوعی از نگاه‌هایمان که همراهیش کردن، وقتی بچه‌ها داشتند متفرق می‌شدند یکی به من گفت که ساعت 10 قرار است بر سر بام‌ها فریاد الله اکبر سر بدهیم و در جمعیت گم شد. من سعی کردم بفهمم که دقیقا کی قرار است سر بدهد. به پیشینه ذهنی که از الله اکبرهای شب 22بهمن داشتم اعتماد کردم و احساس کردم وقت آن است که دور همی یک اقدام انقلابی در حمایت از رژیم بنمایم.

 با اینکه خیلی برایم سخت بود و باید برچسب امل را به جان می‌خریدم سر ساعت 10 از طبقه چهارم خوابگاه یاس سکوت مرگبار  محوطه را شکستم و غریو الله اکبر را با موفقیت طنین انداز کردم. ولی اوضاع اصلا آن طور که انتظار داشتم پیش نرفت. افرادی با من تکبیر می‌گفتند که اصلا بهشان نمی‌آمد حزب اللهی‌ای‌ چیزی باشند! بعضا با ترس الله اکبر می‌گفتند نه شرم ناشی از تحجر! کم کم شعارهای دیگر هم اضافه شد! سرپرستان خوابگاه جلوی ساختمان‌ها بچه ها را به کمیته انضباطی تهدید می‌کردندچشم باز کردم دیدم هفت خوابگاه را به هم ریخته‌ام و اغتشاشی در اندازه‌ی قابل قبول به راه انداخته‌ام.

 فکر کردم از حرکت انقلابی من سوء استفاده شده و برای جبران گندی که زده بودم در آخر چند تا مرگ بر منافق هم پراندم! یکی از محوطه جواب داد که منافق خودتی! پر بیراه هم نمی‌گفت!
:.

  • حسل

باب لومة

:.

انسان ابتدا می‌اندیشد که با غر زدن دردی ازش دوا می‌شود، لذاست که با یک دست غر را می‌زند و با دست دیگر بر سر خود ، که زندگی به اندازه ارضاکننده‌ای کوفتی است من دیگر چرا قوز بالا قوز این زندگی شده‌ام؟ من چرا آدم نمی‌شوم؟ "پس" من چرا آدم نمی‌شوم؟! من "اصلا" آدم نمی‌شوم... و از این دست خودزنی‌های بلامانع و بی‌فایده و مخرب و بندآورنده‌ی راه و بعد نفس. اگر غر زدن و سرزنش کردن را "این"  و آدم نشدن را " آن" فرض کنیم ، مدام این باعث آن و آن منجر به تشدید این می‌شود و به خوبی یک سیستم ناپایدار را تشکیل می‌دهد.

بعد از اینکه با موفقیت این مراحل را پشت سر گذاشت، چند حالت  وجود دارد:

یا به خود می‌آید و می‌فهمد که با غر زدن از برون و سرزنش درون هیچ اتفاقی جز سفید شدن موها رخ نمی‌دهد و باید دست به کار شد.

 یا می‌فهمد ولی به خود نمی‌آید که این راه که می‌رود به ترکستان است و دست کم خود را اذیت نمی‌کند و از به گند کشیدن زندگی خود لذت می‌برد.

یا نمی‌فهمد و به خود نمی‌آید و همین‌طور ادامه می‌دهد تا جایی که ملامت‌ها راه گلوش را بگیرد.

ولی به هر حال حالتی وجود ندارد که نفهمد و به خود بیاید و دست بردارد از سر خودش..

:.


  • حسل
:.
1. بعد از پنج ساعت خوابیدن و بیست دقیقه کش و قوس در رخت‌خواب و خوابیدن در حین بیدار شدن به حالت‌های گلوله، سجده، نشسته، دمر روی پتوی مچاله، سعی کردم با خودم رو راست باشم و قبول کنم که مجبورم بیدار شوم. به محض بیدار شدن در آینه نگاه کردم چقدر "له"بودم و هنوز مجبور که در مدرسه بهاری نانو فناوری شرکت کنم. یک آدامس توت‌فرنگی اوربیت انداختم داخل دهانم و راه افتادم تا اینکه سر ساعت هشت با دو سه نفر دیگر در سالن صدری2 بودم. دختری که از اعتماد به نفس و حرکات فعالانه‌ای که از خود نشان می‌داد، معلوم بود سرکرده‌ای چیزی باشد، آمد جلو سن گفت: نمی‌خواهید پذیرایی شوید؟ و من همینجور آرام آرام بیسکوییت پتی‌بور مینی می‌جویدم و او را برانداز می‌کردم که چه تیپ جالبی دارد! چه رنگ چشمانش عجیب است! چطور موهاش این‌طور سیخ ایستاده است؟! آیا فقط جلوی موهاش کوتاه است یا کلا کوتاه است؟ تا وسط سرش که کوتاه است، اگر باقی بلند باشد، مدل موهای عجیبی هم دارد! و حتی مانتوش هم کم عجیب نبود. در عالم خودم بودم که دوباره سوالش را با لبخند رو به من تکرار کرد: نمی خواهید پذیرایی شوید؟ جواب لبخندش را دادم و با خودم گفتم قطعا پذیرایی با چایی کیسه‌ای هم که باشد از پتی‌بور سق زدن بهتر است.
در حیاط با یک ردیف از بچه‌ها مواجه شدم که لابد منتظر پذیرایی بودند . من منتظر نماندم، بلکه شخصا به دنبال محل پذیرایی رفتم و با کمال ناباوری دیدم که دخترخانم کذایی پشت میز پذیرش پر از کارت ایستاده و منظورش از پذیرایی دادن همین کارت‌ها بوده. ثلمه‌ای که از این ماجرا به من وارد شد، با فالوده‌ی بعد از افتتاحیه هم جبران نشد.


2. باید قابل حدس باشد که مدرسه بهاری در شیراز شامل چه بخش‌هایی است:
پذیرش!
افتتاحیه
پذیرایی واقعی
تاثیر عملی نانو ساختارها در خواب قیلوله
ناهار و نماز
خمار بعد از ناهار هماهنگ با سخنرانی علمی با موضوع سلول خورشیدی/نانو الکترونیک
روش‌های مشخصه‌یابی نانومواد- چرت‌ها و خیزش‌ها
پذیرایی واقعی 2
روش‌های نشستاری غلبه بر خواب با تاسی از سنتز نانو مواد

3. بعد از چهار روز دست و پا زدن در منجلاب علم و دانش، سخنرانة (خانم سخنران) در مراسم اختتامیه اذعان کرد: کمترین لطفی که این مدرسه بهاری داشت این هست که برای خودتان کلی دوست پیدا کردید.
با اینکه بدون مقدمه به یکی از بچه‌ها گفتم که چقد رنگ مانتوش قشنگه! و او هم گفت که از رنگ پارچه‌ش خوشش آمده ولی خیاط خرابش کرده، یا به آن یکی که فکر میکرد مرده و کسی او را نمی‌بیند لبخند زدم، یا چند کلامی با آن دختری که دانشگاه علم و صنعت "ایران"درس می‌خواند حرف زدم، ولی در ادامه همراهیشان نکردم. شاید چون خوش نداشتم تنهایی و استقلالم را به هم بزنند! در آخر هم که چشم باز کردم دیدم فقط من هستم که مثل معلولان اجتماعی تنها نشسته‌ام! به هر حال می‌ارزید به تنهایی پیاده تا باغ ارم رفتن و روی پل نمازی منظره‌ی تکرار نشدنی رودخانه‌ی زلال خشک را تماشا کردن..
 
.
4. اختتامیه کمی دلگیر است، حتی اگر مدرسه بهاری نانو باشد..

:.
  • حسل

:.

رفتم که ماشین را از پارک دربیاورم (کاملا درست متوجه شدید. من نه تنها ماشین را پارک می‌کنم، بلکه توانایی آن را دارم که از پارک درش بیاورم.) پراید مجاور یک قفل فرمان گنده زده بود، از آن طرف پنجره عقب‌ش نه یک وجب، نه دو وجب که تا ته پایین بود. راننده باید حدس می‌زد که قفل فرمان با پنجره‌ی باز شاید از سرقت ماشین پیش‌گیری کند ولی هیچ تضمینی وجود ندارد که ضبط و احیانا چیزهای دیگر موجود در ماشین را حفظ کند.

 کسی را شاهد گرفتم که ببین من سارق نیستم ها! اول شیشه‌ی خودش پایین بود! در را باز کردم، صدای دزدگیرش درآمد، شیشه را بالا کشیدم و دوباره قفلش کردم، کمی ناله کرد و بعد خاموش شد. 

احتمالا در چنین موقعیتی بوده که جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری فرموده است:

ما درین انبار گندم می‌کنیم

گندم جمع آمده گم می‌کنیم

می‌نیندیشیم آخر ما به هوش

کین خلل در گندمست از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زدست

و از فنش انبار ما ویران شدست

اول ای جان دفع شر موش کن

وانگهان در جمع گندم جوش کن

گر نه موشی دزد در انبار ماست

گندم اعمال چل ساله کجاست؟

در حیات طیبه‌مان از بیم گزند خبط و خطایی، قفل فرمانی به قاعده‌ی بیل به کار می‌گیریم، غافل از اینکه شیشه پنجره عقب‌مان پایین است. شانس بیاوریم رهرویی، رهگذری، ولاکنی، کسی پیدا شود، شیشه را بالا بدهد و ما فکر کنیم که سوء قصدی چیزی دارد، فریاد کنیم و بعد آرام بگیریم..

:.

  • حسل

:.
خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم چقدر خوب بود اگر چوپان بودم... صبح به صبح پا می‌شدم، نان و پنیر در بقچه‌ام می‌گذاشتم، برو که رفتی تا دم غروب... بنشینی زیر درخت، نی هم بزنی و صفا کنی... هر ازگاهی هم گرگی چیزی به گله می‌زد و کلی هیجان کار بالا می‌رفت و فریاد می‌زدم: گرگ! گرگ!
 
فقط بدیش این بود که اصلا حسش نبود هر روز صبح ضدآفتاب بزنم... ولی دامن صحرا
 و صدای بع و مع و دلنگ دولونگ زنگوله‌ی بچه‌ها (!) می‌ارزید به تحمل ضدآفتاب... 


ولی از آنجایی که من از شعور مکفی برای لذّت بردن از زندگی برخوردار نیستم، در آن صورت هم غر میزدم که: ننه من میخوام برم شهر فوق لیسانس بگیرم... این نشد زندگی ننه!
:.
از منظر من چوپان بودن خوب است و لابد از منظر حسلِ چوپان دانشجو بودن، منتها آد
می اگر آدم باشد، در بند گله و مدرسه نیست، در راستای رضای حق کارش را می‌کند و حالش را می‌برد..

  • حسل

:.
همیشه باید شکلاتی آب‌نباتی چیزی داخل جیبت، کیفت یا حتی کف دستت داشته باشی... لازم می‌شود به هر حال... فشاری ازت می‌افتد، فشاری ازش می‌افتد.. بالاخره باید همراه داشته باشی... از ملزومات است وقتی از خانه خارج می‌شوی و مخصوصا وقتی از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده می‌کنی. 
پیام اخلاق اجتماعی تا اینجا: برای کنترل ترافیک و کاهش آلودگی هوا حتی المقدر از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنید، اتوبوس باشد چه بهتر،هم جا بیشتر دارد، هم آدم بیشتر می‌بینید... پر از آدم است.

همیشه باید شکلاتی آب‌نباتی عسلی یا که شیرینی‌ای چیزی با خود داشته باشید... یک‌هو یک دختر بچه می‌بینید بغل یک کولی، نه از این کولی‌هایی که گدایی می‌کنند، از این‌هایی که شبیه روستایی‌های این اطراف نیستند.. از این‌هایی که پاکت ام آرآی و سی تی اسکن دستشان نیست... از اینهایی که معلوم نیست این‌جا، ردیف اول اتوبوس چه کار می‌کنند... از این‌هایی که مقنعه‌ی دختربچه چهار ساله‌شان خیلی قبل سفید بوده وتو نمی‌دانی از بی چی ای است که الان توسی می‌نماید... از این‌هایی که چشم‌های سیاهِ سیاهِ گِردِ دخترِ سبزه‌شان مژه‌های برگشته دارد... از این‌هایی که کسی لپ بچه‌شان را نکشیده بگوید خوووشگلم! ولی بهش یاد داده‌اند که جواب لبخند و دست تکان دادنت را با لبخند بدهد نه مثل بعضی از این بچه‌های سوسول معلول اجتماعی که اگر برایت زبان درازی نکنند، مات و یکنواخت نگاهت می‌کنند.

باید می‌داشتم که ذره‌ای شیرینی را که با لبخندش هدیه داد، جبران کنم..

:.
ﻫﻤﺎﻧﺎ در ﺑﻬﺸﺖ ﺧﺎﻧﻪ‌ای اﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎم داراﻟﻔﺮح (خانه شادی) ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ آن وارد ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻮدﮐﺎن را ﺷﺎد ﮐﻨﻨﺪ.
رسول الله صلوات الله علیه و آله

  • حسل

:.
اگر به یک سگ ولگرد پناهی بدهی، تکه‌ای نان خشک در آبگوشتِ دوشب مانده برایش ترید کنی و جلویش بگذاری، از روی نفهمی و محبت در جواب تا صبح به خوبی برایت پارس می‌کند و نمی‌گذارد که بخوابی. گرچه از کارت خشنودی و به پارس شبانه‌اش وقعی نمی‌نهی ولی ته دلت خودت را صد جور لعن و نفرین می‌کنی که این چه غلطی بود که من کردم!
در مقابل اگر به یک سگ باهوش و از نژاد مرغوب لطفی کنی، حالیش است که چطور جواب بدهد و مثل بچه آدم هر چه بگویی گوش کند.
..
تعبد را با تعقل ارتباط تنگاتنگ، مستقیم، زیاد و عجیبی است
. که بدانی معبود را چگونه خوشتر می‌آید..

:.

  • حسل