خاطره حکمت آموز پیش از ظهر یک روز پاییزی
سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۷ ب.ظ
حالو ما رفتیم که بریم تمرین. بعد هی به آقامون گفتیم ماشین نمیخوین ما ببریم هی سکوت کردن تا به اندازه کافی دیر شد. پس گفتن ماشینو میخوام خودم میرسونمتون. بعد من احساسی شبیه اون شتر خدا/ آخوندک/ شبه ملخ تو پاندای کنگفوکار رو داشتم. احساس میکردم آقام هیچ وقت نمیتونه با سرعت رانندگی کنه. آقام هنرمندانه رانندگی میکنه! اصن آب تو دلت تکون نمیخوره اینرسی کاملا حفظ میشه. هر چی راه میانبر بلد بودم ارائه دادم و ایشان ره در لذت دور زدن چراغراهنماها شریک کردم. تا اینکه زمان شروع کلاس رسیدیم به کوچهای با ماشینهای متوقف. موتوریه کمربندشو درآورده بود و میزد. دیویسشیشیه با یخه پاره شده زیر دو خمشو گرفته بود. تو گفتی تلفیقی از مسابقات المپیک کبدی و کشتی فرنگی در جریانه و مردم در حال تماشا. آقام بیدرنگ کمربند (ِ ایمنی قاعدتا) ره باز کرد و رفت جدا شون کنه و من هی صلوات فرستادم بعد دیگه تماشاچیا هم ریختن وسط زمین و بعد از کمی، راه باز شد.
به سالن که رسیدم پیشکسوتان را در حال تمرین دیدم و کمی خوف کردم زیرا آنها متاسفانه هیچ کس جز خودشون ره آدم حساب نمیکنن. گرم کردیم و خواستیم وارد زمین شویم. فضا طوری بود که انگار من دیده نمیشوم. انگار تازه مرده باشی و از مرگ خود بیخبر.
بعد یکیشون که سنبالاتر بود گفت چرا نیمدی. بعد اون یکی گفت با دیوار مچ بزن! بعد بیا با هم گیم میزنیم! با خودم گفتم من تو عمرم با دیوار مچ نزدم ینی بخوامم نمیتونم. سپس زمین ره نامحسوس ترک کرده و به خانه بربگشتم در حالیکه دیده شد ماشین ره هم لازم نداشتند.
این بود خاطره حکمت آموز پیش از ظهر یک روز پاییزی
- ۹۵/۰۷/۰۶