برای فاطمهای نوشتم
سنم که کمتر بود، مثلا بیس و دو، یه کانون فرهنگی هر از گاهی میرفتیم پای منبر و اینا مینشستیم. بعد یه فضای دوستانه-عاشقانهای اونجا برقرار بود بین دخترا. از اینایی که پای روضه تو بغل هم گریه میکنن. البته من هیچ وقت نتونسم قاتیشون شم. اینا رو گفتم که یه تصویر کلی بدم!
این دخترا هر وقت میخواسن از همه جدا شن چشاشونو خمار میکردن میگفتن خیلی دعامون کنا... یا خیلی التماس دعا داریما.... بعد من با خودم فکر میکردم ینی چه حاجت صعب الوصولی دارن که اینطور التماس دعا میگن؟! آخه خودم میشه گفت اون موقع کلا حاجت خاصی نداشتم! هی که بزرگتر شدیم و عقل و شعورمون به یه چیزایی رسید، دیدیم عه! چقد محتاج دعاییم. چقد جونمون داره بالا میاد برای بوقمثقال زندگی. چقد هیچیمون نیست و همه چیمون هست.
البته یه نکته جالب دیگه هم داره... سنم که کمتر بود، درسته که شعورم کمتر بود و واقعا درکی که از محیط و شرایط داشتم سطحی بود. و اصلا واقعیتها رو یا نمیدیدم و یا عامدانه و بزدلانه چشممو به روشون میبستم ولی دلم پاک بود. معرفت نداشتم. رشدم کم بود ولی دلم آینه بود... آلوده دنیا نشده بود... خیلی دیر کودکیمو از دست دادم... ولی از دست دادم. شاید این آلودگی آدمو بیشتر محتاج دعا میکنه... الان دلم میخواد همون آینه باشم با همین رشد و کمی درد.. اما واقعیتها خیلی دردناکن همش اضطراب میدن.... انگار برای بشر عادی این آلودگی به رشد گره خورده... تا تجربه نکنه، تا نیامیزه رشد نمیکنه...
چقد قصه گفتم... به هر حال اگه اونا ادا درمیاوردن با چشای خمار میگفتن خیلی دعام کنا! ولی الان من شاید اون شکلی ام...
واقعا شرایط بحرانی نیست و من اونی نیستم که از این قیافهها بیام ولی اگه هم میدیدمت لا اقل میگفتم دعام میکنی؟ دعام کن، خب؟ یادت نره دعام کنیا، نه یکم چشمامو تنگ میکردم میگفتم اگه یادت موند دعام کن خب؟
حتما دعا اثر داره
- ۹۵/۰۵/۲۰