ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

:.
1. بعد از پنج ساعت خوابیدن و بیست دقیقه کش و قوس در رخت‌خواب و خوابیدن در حین بیدار شدن به حالت‌های گلوله، سجده، نشسته، دمر روی پتوی مچاله، سعی کردم با خودم رو راست باشم و قبول کنم که مجبورم بیدار شوم. به محض بیدار شدن در آینه نگاه کردم چقدر "له"بودم و هنوز مجبور که در مدرسه بهاری نانو فناوری شرکت کنم. یک آدامس توت‌فرنگی اوربیت انداختم داخل دهانم و راه افتادم تا اینکه سر ساعت هشت با دو سه نفر دیگر در سالن صدری2 بودم. دختری که از اعتماد به نفس و حرکات فعالانه‌ای که از خود نشان می‌داد، معلوم بود سرکرده‌ای چیزی باشد، آمد جلو سن گفت: نمی‌خواهید پذیرایی شوید؟ و من همینجور آرام آرام بیسکوییت پتی‌بور مینی می‌جویدم و او را برانداز می‌کردم که چه تیپ جالبی دارد! چه رنگ چشمانش عجیب است! چطور موهاش این‌طور سیخ ایستاده است؟! آیا فقط جلوی موهاش کوتاه است یا کلا کوتاه است؟ تا وسط سرش که کوتاه است، اگر باقی بلند باشد، مدل موهای عجیبی هم دارد! و حتی مانتوش هم کم عجیب نبود. در عالم خودم بودم که دوباره سوالش را با لبخند رو به من تکرار کرد: نمی خواهید پذیرایی شوید؟ جواب لبخندش را دادم و با خودم گفتم قطعا پذیرایی با چایی کیسه‌ای هم که باشد از پتی‌بور سق زدن بهتر است.
در حیاط با یک ردیف از بچه‌ها مواجه شدم که لابد منتظر پذیرایی بودند . من منتظر نماندم، بلکه شخصا به دنبال محل پذیرایی رفتم و با کمال ناباوری دیدم که دخترخانم کذایی پشت میز پذیرش پر از کارت ایستاده و منظورش از پذیرایی دادن همین کارت‌ها بوده. ثلمه‌ای که از این ماجرا به من وارد شد، با فالوده‌ی بعد از افتتاحیه هم جبران نشد.


2. باید قابل حدس باشد که مدرسه بهاری در شیراز شامل چه بخش‌هایی است:
پذیرش!
افتتاحیه
پذیرایی واقعی
تاثیر عملی نانو ساختارها در خواب قیلوله
ناهار و نماز
خمار بعد از ناهار هماهنگ با سخنرانی علمی با موضوع سلول خورشیدی/نانو الکترونیک
روش‌های مشخصه‌یابی نانومواد- چرت‌ها و خیزش‌ها
پذیرایی واقعی 2
روش‌های نشستاری غلبه بر خواب با تاسی از سنتز نانو مواد

3. بعد از چهار روز دست و پا زدن در منجلاب علم و دانش، سخنرانة (خانم سخنران) در مراسم اختتامیه اذعان کرد: کمترین لطفی که این مدرسه بهاری داشت این هست که برای خودتان کلی دوست پیدا کردید.
با اینکه بدون مقدمه به یکی از بچه‌ها گفتم که چقد رنگ مانتوش قشنگه! و او هم گفت که از رنگ پارچه‌ش خوشش آمده ولی خیاط خرابش کرده، یا به آن یکی که فکر میکرد مرده و کسی او را نمی‌بیند لبخند زدم، یا چند کلامی با آن دختری که دانشگاه علم و صنعت "ایران"درس می‌خواند حرف زدم، ولی در ادامه همراهیشان نکردم. شاید چون خوش نداشتم تنهایی و استقلالم را به هم بزنند! در آخر هم که چشم باز کردم دیدم فقط من هستم که مثل معلولان اجتماعی تنها نشسته‌ام! به هر حال می‌ارزید به تنهایی پیاده تا باغ ارم رفتن و روی پل نمازی منظره‌ی تکرار نشدنی رودخانه‌ی زلال خشک را تماشا کردن..
 
.
4. اختتامیه کمی دلگیر است، حتی اگر مدرسه بهاری نانو باشد..

:.
  • حسل

نظرات  (۳)

  • وبلاگ نویس
  • ادامسه چی شد؟ همراه با آدامسه پتی بور خوردید؟
    پاسخ:
    هر چی فکر می کنم یادم نمیاد چه کارش کردم
    ولی مطمئنم به صندلی‌ای جایی نچسبوندمش :)

    :))))))))))))))))))))))))))

     

    ثلمه درسته.

     

    خیلی بامزه بود خصوصا معلول اجتماعی آخرش!!

    چه قشنگ...

    روان بود.صمیمی بود. به دل نشست..

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی