چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۲۷ ق.ظ
:.
خیلی وقتها فکر میکنم چقدر خوب بود اگر چوپان بودم... صبح به صبح پا میشدم، نان
و پنیر در بقچهام میگذاشتم، برو که رفتی تا دم غروب... بنشینی زیر درخت، نی هم
بزنی و صفا کنی... هر ازگاهی هم گرگی چیزی به گله میزد و کلی هیجان کار بالا میرفت
و فریاد میزدم: گرگ! گرگ!
فقط بدیش این بود که اصلا حسش نبود هر روز صبح ضدآفتاب بزنم... ولی دامن صحرا و صدای بع و
مع و دلنگ دولونگ زنگولهی بچهها (!) میارزید به تحمل ضدآفتاب...
ولی از آنجایی که من از شعور مکفی برای لذّت بردن از
زندگی برخوردار نیستم، در آن صورت هم غر میزدم که: ننه من میخوام برم شهر فوق
لیسانس بگیرم... این نشد زندگی ننه!
:.
از منظر من چوپان بودن خوب است و لابد از منظر حسلِ چوپان دانشجو بودن، منتها آدمی اگر آدم باشد، در بند گله و مدرسه نیست، در
راستای رضای حق کارش را میکند و حالش را میبرد..
-
۱
۰
- ۹۲/۰۲/۱۱
بسیار خرسند شدیم که مثل گذشته های نه چندان دور نوشته های شما رو خوندیم
خدا قوت
من بدون ضد افتاب و تحصیل هم راضییم یه چو÷ان یا کشاورز بشم
اما انگار من باید همین جایی باشم که هستم...
یا حق