ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

یک روایت معتبر

شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۱۶ ب.ظ

من واقعا بی تقصیر بودم. یا حداقل گناهم انقدر نبود که با اون دو تا، تا زنگ آخر در کتابخانه زندانی شم. اصلا قرار بود اگر عملیات لو رفت بقیه اعضا رو معرفی نکنیم. ولی فقط 11 سال داشتیم و لابد مرام و معرفت و قرار مرار حالیمون نبود.
واقعا من هیچ کاره بودم. جرقه‌ی اصلی نقشه توسط من زده شد، ولی من فکر نمیکردم اونا جدی باشن. همینجوری گفتم: بزنیم شیشه ماشینشو بشکنیم و نیشم را تا بناگوش بازکردم. خواستم فقط در بحث مشارکت کرده باشم یا شاید با پیشنهاد کاملا متفاوتم نمکی پاشیده باشم
ولی مینا با صدایی شبیه شخصیتهای تپل کارتون‌ها گفت که نه ماشینشو پنچر میکنیم. مریم به صورت لاغر و سفید و آرومش نمیومد ولی همیشه میخواست وانمود کنه که خیلی هم خفن و خلافه! اونا از خانم معلم بدشون میومد و مثل اکثر بچه‌های متوسط، معتقد بودند که بین بچه‌ها فرق می‌گذارد ولی من حس تنفر خاصی ازش نداشتم، اول که به خاطر معدل 20ام واسطه شده بود که وسط سال من رو ثبت نام کنند و دوم این که اگر تبعیضی هم بود به نفع من اعمال می‌شد به هر حال درسم خوب بود!
به هر حال مصمم شدن یا مصمم شدیم که زنگ تفریح اول کار رو شروع کنیم. زنگ که خورد، من جا زدم. مینا گفت: ترسو! ولی من هنوز جا زده بودم. ظاهرا مینا و مریم تصمیم خودشون رو گرفته بودند که بروند و کار رو تموم کنن. پس مینا مشغول ور رفتن با ولو تایر ماشین شد... مریم با یک لبخند مضحک آرنجشو روی صندوق عقب پیکان گل بهی‌رنگ، تکیه‌گاه سرش کرده بود که مثلا کسی نبینه مینا داره چه کار میکنه و حتما از بچه‌های توی حیاط توقع داشت که کور باشند. من هم احساس کردم نامردیه! فقط دوبار اومدم محض رد گم کنی با مریم حرف زدم. عملیات با موفقیت انجام شد. منتها همیشه یک مشت نخاله در هر سن و هر جایی پیدا میشن که زیر آب گروه‌های مبارز رو بزنن. بله لو رفتیم. کلاس سومیا لومون دادن. قیافه شو هنوز یادمه. من فرار کردم. رفتم تو یکی از کلاسا قایم شدم! ولی لایمکن الفرار من حکومتهن! یادم نیست چطوری ولی چشم باز کردم دیدم خانم مدیر داره مچ دستم رو فشار میده و میگه: جای تشکرته که ثبت نامت کردیم؟!
با خوردن زنگ آخر زیر بار نگاه‌های سنگین بچه‌ها از کتابخانه تا سرویس دویدیم و قرار شد با اولیاءمون بیایم. من نمی دونم از کی دانش‌آموزا انقدر معلم‌دوست شده بودن؟ الان هم اینطوریه؟! اگه یکی از بچه‌ها یه پیچ ساده گیرم از تایر ماشین خانم معلم- باز کنه، بقیه بچه‌ها بهش چشم غره می‌رن و لب می‌گزند و ملامتگرانه سر تکان میدند؟! جداً از این رفتارشون تعجب کرده بودم. انگار قتلی چیزی کرده بودیم. سواد تاریخی‌ام هم میگه که هیچ وقت در طول تاریخ با قهرمان‌ها رفتار منصفانه‌ای نمیشده. خونه که رفتم، جریان رو با گریه تعریف کردم، مامان که رسما شاکی بود که چرا دختر دسته‌گلمو دعوا و زندانی کردن. شاید هم من بی‌گناهیم رو خوب به تصویر کشیده بودم! فرداش هم از اولیاء فقط آقاجون اومده بود. اونا ترسیده‌ بودن از جنایتشون چیزی به خونوادشون بگن. من بی‌گناه بودم اونا که نبودن! بگذریم از اینکه هیچ وقت ماه پشت ابر نمی‌مونه و یک بار که مامان مریم به مدرسه اومده بود، خانم معلم ماجرا رو تعریف کرده بود و مامان مریم تهدید کرده بود که دیگه با این (ینی من) نمی‌پری ها! والا من نباید با اونا می‌پریدم نه اونا با من! خواهر مینا هم دبیرستانی بود و هم‌کلاسی خواهر من و به این ترتیب خونواده مینا هم خبردار شدن و گوش‌مالی لازمه رو مبذول داشتن!

این بود عاقبت قیام علیه تبعیض!

  • حسل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی