ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است


سنم که کمتر بود، مثلا بیس و دو، یه کانون فرهنگی هر از گاهی میرفتیم پای منبر و اینا مینشستیم‌. بعد یه فضای دوستانه-عاشقانه‌ای اونجا برقرار بود بین دخترا. از اینایی که پای روضه تو بغل هم گریه میکنن. البته من هیچ وقت نتونسم قاتی‌شون شم. اینا رو گفتم که یه تصویر کلی بدم! 

این دخترا هر وقت میخواسن از همه جدا شن چشاشونو خمار میکردن میگفتن خیلی دعامون کنا.‌.. یا خیلی التماس دعا داریما‌‌.... بعد من با خودم فکر میکردم ینی چه حاجت صعب الوصولی دارن که اینطور التماس دعا میگن؟! آخه خودم میشه گفت اون موقع کلا حاجت خاصی نداشتم! هی که بزرگتر شدیم و عقل و شعورمون به یه چیزایی رسید، دیدیم عه! چقد محتاج دعاییم. چقد جونمون داره بالا میاد برای بوق‌مثقال زندگی. چقد هیچی‌مون نیست و همه چی‌مون هست.

البته یه نکته جالب دیگه هم داره... سنم که کمتر بود، درسته که شعورم کمتر بود و واقعا درکی که از محیط و شرایط داشتم سطحی بود. و اصلا واقعیت‌ها رو یا نمیدیدم و یا عامدانه و بزدلانه چشممو به روشون میبستم ولی دلم پاک بود. معرفت نداشتم. رشدم کم بود ولی دلم آینه بود... آلوده دنیا نشده بود... خیلی دیر کودکی‌مو از دست دادم... ولی از دست دادم. شاید این آلودگی آدمو بیشتر محتاج دعا میکنه... الان دلم میخواد همون آینه باشم با همین رشد و کمی درد.‌. اما واقعیت‌ها خیلی دردناکن همش اضطراب میدن.... انگار برای بشر عادی این آلودگی به رشد گره خورده... تا تجربه نکنه، تا نیامیزه رشد نمیکنه...


چقد قصه گفتم... به هر حال اگه اونا ادا درمیاوردن با چشای خمار میگفتن خیلی دعام کنا! ولی الان من شاید اون شکلی ام...


واقعا شرایط بحرانی نیست و من اونی نیستم که از این قیافه‌ها بیام ولی اگه هم میدیدمت لا اقل میگفتم دعام میکنی؟ دعام کن، خب؟ یادت نره دعام کنیا، نه یکم چشمامو تنگ میکردم میگفتم اگه یادت موند دعام کن خب؟


حتما دعا اثر داره


  • حسل

اینجا می‌توانی بنویسی و تقریبا مطمئن باشی که کسی نمی‌خواندت یا اگر بخواند تعامل موثری با او نخواهی داشت. امروز که پنجاه و هفت دقیقه به پایانش مانده طبیعی گذشت. طبیعی ینی با فراز و نشیب. امروز را در پارک/باغ جنت شروع شد. نشسته بودیم طبق روال حدود ده روز پیش پانتومیم بازی می‌کردیم. یک ماجرای موازی هم در جریان بود که سعی می‌شد چشم‌پوشی بشه. البته بیشتر از یک ماجرای موازی. هر کسی اگر قدر من دیوانه باشد و شاید قدر من طبیعی باشد در یک نقطه که قرار می‌گیرد فقط نمی‌تواند در همان نقطه باشد. به «دوست جدیدم» پیامک دادم و تولدش را تبریک گفتم. دو سه بار نمود معرفتش را دیدم و به خوش آمدنم، دوست داشتن هم اضافه شده. به ساعت نگاه کردم فکر میکنم و یک و چهل و پنج دقیقه بود که دیگر بنا کردم به خوابیدن که داشت کاروان تمام میشد. بیدار شدم پس‌زمینه‌ی شاخ و برگ درخت‌های توت افق گرگ و میش طلوع بود. این جمله که نوشتم معنی‌ش این بود که هنوز تا طلوع میشه گفت خیلی مونده بود ولی بالای کوه مقداری روشن شده بود این شاخ و برگ درختای توت جلو خونه معلوم بود. میخواستم بسنجم که این نماز را می‌شود اول وقت حساب کرد و چند امتیاز می‌گیرد!

صبج/پیش از ظهر فوق العاده حالتی بودم که دل‌گرفتگی نبود و بود. بی‌قراری نبود و بود. اگر توییتری بود توییت می‌کردم که دلم را سگ گاز گرفته. می‌دانستم و نمی‌دانستم چرا اینطوریم. به فاطمه زنگ زدم و توییت کردم که دلم را سگ گاز گرفته. حرف زدیم و از درد مشترک حرف زدیم. مشترک بین من مجرد بیکار و اوی مادر سه تا پسر. احساس کردم تصمیمی که گرفته ام خیر بوده وگرنه چرا فاطمه هم با من بود؟!

سبزی پاک کردنی و گپ و گفتی با مهمان. بعد از ناهار قمارباز را دوباره شروع کردم به خواندن. خوابم گرفت و خوابیدم و از خوابیدنم راضی نبودم. به زور از جا کنده شدم. اصلا دهانم باز نمیشد که بخواهد صدایی هم ایجاد کند. چایی و تماشا... یک ساعت و نیم دوچرخه‌سواری... نماز و شام و کمی زبان... آیا قرار بود به همین سادگی باشد؟

به قول مامان/بزرگ دلوم جواهرم نمیخواد! واقعا خدا رو شکر در حال حاضر دلم هیچی نمیخواد. دلم میخواست به همین روانی که میتونم یه روزنوشت بنویسم میتونستم مطلبی بنویسم که به درد کتاب شدن بخورد ولی همین رو هم نمیدونم.

حالت جالبی نیست. همون راه بادیه است به نظرم. هیجان نداره. شاید هم قرار نبوده هیجان داشته باشه.

همین جا باید این نوشته تموم بشه؟

  • حسل