ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

حالو ما رفتیم که بریم تمرین. بعد هی به آقامون گفتیم ماشین نمیخوین ما ببریم هی سکوت کردن تا به اندازه کافی دیر شد. پس گفتن ماشینو میخوام خودم میرسونمتون. بعد من احساسی شبیه اون شتر خدا/ آخوندک/ شبه ملخ تو پاندای کنگفوکار رو داشتم. احساس میکردم آقام هیچ وقت نمیتونه با سرعت رانندگی کنه. آقام هنرمندانه رانندگی میکنه! اصن آب تو دلت تکون نمیخوره اینرسی کاملا حفظ میشه. هر چی راه میانبر بلد بودم ارائه دادم و ایشان ره در لذت دور زدن چراغ‌راهنماها شریک کردم. تا اینکه زمان شروع کلاس رسیدیم به کوچه‌ای با ماشین‌های متوقف. موتوریه کمربندشو درآورده بود و میزد. دیویس‌شیشیه با یخه پاره شده زیر دو خمشو گرفته بود. تو گفتی تلفیقی از مسابقات المپیک کبدی و کشتی فرنگی در جریانه و مردم در حال تماشا. آقام بی‌درنگ کمربند (ِ ایمنی قاعدتا) ره باز کرد و رفت جدا شون کنه و من هی صلوات فرستادم بعد دیگه تماشاچیا هم ریختن وسط زمین و بعد از کمی، راه باز شد.

به سالن که رسیدم پیشکسوتان را در حال تمرین دیدم و کمی خوف کردم زیرا آنها متاسفانه هیچ کس جز خودشون ره آدم حساب نمیکنن. گرم کردیم و خواستیم وارد زمین شویم. فضا طوری بود که انگار من دیده نمی‌شوم. انگار تازه مرده باشی و از مرگ خود بی‌خبر.
بعد یکیشون که سن‌بالاتر بود گفت چرا نیمدی. بعد اون یکی گفت با دیوار مچ بزن! بعد بیا با هم گیم میزنیم! با خودم گفتم من تو عمرم با دیوار مچ نزدم ینی بخوامم نمیتونم. سپس زمین ره نامحسوس ترک کرده و به خانه بربگشتم در حالیکه دیده شد ماشین ره هم لازم نداشتند.


این بود خاطره حکمت آموز پیش از ظهر یک روز پاییزی
  • حسل


سنم که کمتر بود، مثلا بیس و دو، یه کانون فرهنگی هر از گاهی میرفتیم پای منبر و اینا مینشستیم‌. بعد یه فضای دوستانه-عاشقانه‌ای اونجا برقرار بود بین دخترا. از اینایی که پای روضه تو بغل هم گریه میکنن. البته من هیچ وقت نتونسم قاتی‌شون شم. اینا رو گفتم که یه تصویر کلی بدم! 

این دخترا هر وقت میخواسن از همه جدا شن چشاشونو خمار میکردن میگفتن خیلی دعامون کنا.‌.. یا خیلی التماس دعا داریما‌‌.... بعد من با خودم فکر میکردم ینی چه حاجت صعب الوصولی دارن که اینطور التماس دعا میگن؟! آخه خودم میشه گفت اون موقع کلا حاجت خاصی نداشتم! هی که بزرگتر شدیم و عقل و شعورمون به یه چیزایی رسید، دیدیم عه! چقد محتاج دعاییم. چقد جونمون داره بالا میاد برای بوق‌مثقال زندگی. چقد هیچی‌مون نیست و همه چی‌مون هست.

البته یه نکته جالب دیگه هم داره... سنم که کمتر بود، درسته که شعورم کمتر بود و واقعا درکی که از محیط و شرایط داشتم سطحی بود. و اصلا واقعیت‌ها رو یا نمیدیدم و یا عامدانه و بزدلانه چشممو به روشون میبستم ولی دلم پاک بود. معرفت نداشتم. رشدم کم بود ولی دلم آینه بود... آلوده دنیا نشده بود... خیلی دیر کودکی‌مو از دست دادم... ولی از دست دادم. شاید این آلودگی آدمو بیشتر محتاج دعا میکنه... الان دلم میخواد همون آینه باشم با همین رشد و کمی درد.‌. اما واقعیت‌ها خیلی دردناکن همش اضطراب میدن.... انگار برای بشر عادی این آلودگی به رشد گره خورده... تا تجربه نکنه، تا نیامیزه رشد نمیکنه...


چقد قصه گفتم... به هر حال اگه اونا ادا درمیاوردن با چشای خمار میگفتن خیلی دعام کنا! ولی الان من شاید اون شکلی ام...


واقعا شرایط بحرانی نیست و من اونی نیستم که از این قیافه‌ها بیام ولی اگه هم میدیدمت لا اقل میگفتم دعام میکنی؟ دعام کن، خب؟ یادت نره دعام کنیا، نه یکم چشمامو تنگ میکردم میگفتم اگه یادت موند دعام کن خب؟


حتما دعا اثر داره


  • حسل

اینجا می‌توانی بنویسی و تقریبا مطمئن باشی که کسی نمی‌خواندت یا اگر بخواند تعامل موثری با او نخواهی داشت. امروز که پنجاه و هفت دقیقه به پایانش مانده طبیعی گذشت. طبیعی ینی با فراز و نشیب. امروز را در پارک/باغ جنت شروع شد. نشسته بودیم طبق روال حدود ده روز پیش پانتومیم بازی می‌کردیم. یک ماجرای موازی هم در جریان بود که سعی می‌شد چشم‌پوشی بشه. البته بیشتر از یک ماجرای موازی. هر کسی اگر قدر من دیوانه باشد و شاید قدر من طبیعی باشد در یک نقطه که قرار می‌گیرد فقط نمی‌تواند در همان نقطه باشد. به «دوست جدیدم» پیامک دادم و تولدش را تبریک گفتم. دو سه بار نمود معرفتش را دیدم و به خوش آمدنم، دوست داشتن هم اضافه شده. به ساعت نگاه کردم فکر میکنم و یک و چهل و پنج دقیقه بود که دیگر بنا کردم به خوابیدن که داشت کاروان تمام میشد. بیدار شدم پس‌زمینه‌ی شاخ و برگ درخت‌های توت افق گرگ و میش طلوع بود. این جمله که نوشتم معنی‌ش این بود که هنوز تا طلوع میشه گفت خیلی مونده بود ولی بالای کوه مقداری روشن شده بود این شاخ و برگ درختای توت جلو خونه معلوم بود. میخواستم بسنجم که این نماز را می‌شود اول وقت حساب کرد و چند امتیاز می‌گیرد!

صبج/پیش از ظهر فوق العاده حالتی بودم که دل‌گرفتگی نبود و بود. بی‌قراری نبود و بود. اگر توییتری بود توییت می‌کردم که دلم را سگ گاز گرفته. می‌دانستم و نمی‌دانستم چرا اینطوریم. به فاطمه زنگ زدم و توییت کردم که دلم را سگ گاز گرفته. حرف زدیم و از درد مشترک حرف زدیم. مشترک بین من مجرد بیکار و اوی مادر سه تا پسر. احساس کردم تصمیمی که گرفته ام خیر بوده وگرنه چرا فاطمه هم با من بود؟!

سبزی پاک کردنی و گپ و گفتی با مهمان. بعد از ناهار قمارباز را دوباره شروع کردم به خواندن. خوابم گرفت و خوابیدم و از خوابیدنم راضی نبودم. به زور از جا کنده شدم. اصلا دهانم باز نمیشد که بخواهد صدایی هم ایجاد کند. چایی و تماشا... یک ساعت و نیم دوچرخه‌سواری... نماز و شام و کمی زبان... آیا قرار بود به همین سادگی باشد؟

به قول مامان/بزرگ دلوم جواهرم نمیخواد! واقعا خدا رو شکر در حال حاضر دلم هیچی نمیخواد. دلم میخواست به همین روانی که میتونم یه روزنوشت بنویسم میتونستم مطلبی بنویسم که به درد کتاب شدن بخورد ولی همین رو هم نمیدونم.

حالت جالبی نیست. همون راه بادیه است به نظرم. هیجان نداره. شاید هم قرار نبوده هیجان داشته باشه.

همین جا باید این نوشته تموم بشه؟

  • حسل

فاطمه خوب است

فاطمه مصداق یک دوست خوب است

فاطمه مصداق نیست، فاطمه خود معنی دوست است

:.

حمیده دوباره ددر رفته ای
و من بی کسم آخر هفته ای 
گرفته است بی تو دوباره دلم
چراغ تو مات است در گوگلم
گره خورده در هم، همه هست ما
رفاقت شده کهنه از دست ما
برایم تو از دوست بالاتری
رفیق ره آسمانی، پری
***
اگر چه دم از پر زدن می زنیم
ولی مثل یک پنگوئن می پریم
:.
10 ژانویه 2014 احتمالا 20 دی 1393
  • حسل

قلم در دست می گیرم و انشای خود را آغاز می کنم.
بر همه واضح و مبرهن است که وقتی من میخواهم مثلا صبح دوشنبه به استاد ایمیل بزنم و یک سوال ساده بپرسم ظهر پنجشنبه دکمه سند را فشار می دهم ویا نمی دهم برای همیشه.
بر همه واضح و مبرهن است که اگر من مهر نیاز به مانتو داشته باشم آخر هر هفته قرار است بروم بازار و مانتو را بخرم تا اسفند. نهایتا اسفند یا میخرم و یا چون بازار شلوغ است غالبا میگذارم برای بعد از عید که بازار ها شلوغ نیست و همینطور آخرهفته قرار است مانتو بخرم تا تابستان تا اینکه یادم برود یک روزی میخواستم مانتو بخرم.
نامه بیرون آمدن از دفتر بابایم ماه هاست در کمد است و هر شنبه قرار است برسد به دست کارمندان بیمه تا من دفترچه بیمه را تمدید کنم و با خیال راحت مریض شوم اما اینقدر با خیال ناراحت مریض شدم که قرار است دوباره برگردم دفتر بابایم و دیگر کافی است این نامه را برسانم به سطل آشپزخانه. البته  کارهایی مثل انداختن یک نامه ای که قبلا قرار بود بدهم به جایی و الان دیگر قرار نیست بدهم به آنجا و قرار است بدهم به سطل آشپزخانه چیزی حدود سه تا 6 ماه زمان می برد.
یادش بخیر سال 2010 که اسراییل به غزه حمله کرد من میخواستم برای غزه شعر بگویم که تا الان که الان است قرار است برای غزه شعر بگویم. اصلا همیشه قرار است من یک کاری بکنم که نمی کنم تا کلا کار بدبخت از قرار می افتد.
الان قرار بود به لیست بلند بالایی از کارهایی که قرار است انجام بدهم اشاره کنم که به همان دلیل نامعلوم که قرار های قبلی به قرار های بعدی تبدیل می شوند این  قرار را موکول می کنم به ایمیل آینده و یا شاید ایمیل های آینده تر.
بچه که بودیم بابایمان می گفت فلان چیز را بیاورید و ما که آوردن آن چیز را در قرار هایمان جا می دادیم کشدار می گفتیم :"الآن "و بابایمان که چند پیرهن بیشتر پاره کرده بود با تحکمی خاص گوشزد می کرد :"الآن" یعنی "هیچوقت". و بعد از اینکه چند تا از پیرهن های خودمان پاره شد فهمیدم "قرار است" یعنی "الآن".
و بعد از اینکه کولر خسته خانمان در تابستان چند تسمه پاره کرد فهمیدم که من هم شدیدا نیاز به تعویض تسمه دارم.
در انفوان کودکی وقتی 17 سال داشتم یک واکمنی را با اصرار فراوان به قیمت 5 تومن از آقا ربیعی که در محلمان خرازی دارد و بسیار مرد خوب و مردمداری است و به همه نسیه می دهد خریدم . و بعد از یک ماه تسمه واکمن شل شد و بجای صدای خسرو شکیبایی و شعر سهرب فقط صدای هیولا ازش  خارج می گردید.
احتمالا بر همه واضح و مبرهن است که از همین تسمه شل است که زندگی ام صدای هیولا می دهد.
:.
21 آگوست2014 مطابق با احتمالا اول شهریور 1393 فاطمه نوشته و ایمیل کرده برایم 
البته در آخر معلوم نشده که چرا وقتی می‌خواهیم یک کار را بکنیم اینقدر طول می‌کشیم!
مثل من که از موعود تحویل آن کتاب کذا 21 روز می‌گذرد و هنوز بیشتر از دو سومش مانده!
:.

  • حسل

محمدرضا سه روز است که به این دنیا آمده. امروز بعد از سر روز مشغولیتهای چگال شده ام برطرف شده بود. پرونده حوزه هنری را دیروز بستم. کارگاه تک نگاری هم که لغو شد و منِ همیشه مشتاق به فرار از مسئولیت خوشحال!

خاطره از اینجا آغاز میشود که بنده رفتم که فاطمه و سه پسرش را برسانم خانه شان. قرار شد سر راه یک سر به رضیه بزند.

خاطره

:.

فاطمه رفت بالا و من را با سه تا پسرش داخل ماشین تنها گذاشت. محمدحسن روی پام پشت فرمون بود و به علیرضا یاد میدادم که چطور بزند دنده یک و دنده عقب را بگیرد. محمدحسین هم  از روی پشتی صندلیِ خوابانده سعی میکرد بجَهَد پشت شیشه عقب ماشین! که در آینه دیدم محمدحسین زیر شیشه عقب ماشین خودش را جا کرده است. در طول کوچه عقب و جلو میرفتم که سرگرم شوند. توقف کردیم و محمدحسن بنا کرد به "رِنگه دادن". پستونکش هم افتاد کنار گاز و ترمز و کلاچ. محمدحسن را بغل زدم. ماشالا! داشتم از کمر دو تا میشدم. باد پاییزی می‌ورزید و محمدحسین انگار قناری از قفس آزاد شده کف کوچه میدوید. علیرضا گوشی را گرفت و نشست کنار در به انگری بردز بازی کردن. بعد از چند دقیقه پرسید لباسم کثیف نمیشه؟! 


آیفون را زدم که مادرشان بیاید و من را از این بحران نجات دهد! چادرم را که پیچیده بود به دست و پایم از گزند پاییز میکشیدم روی سر محمدحسن ولی زیر چادر نمیماند. نیم  ساعتی‌ بود که در آن وضعیت بودم. زنگ زدم که بیاید لا اقل محمدحسن را ببرد. چند دقیقه بعد آقامهدی آمد و محمدحسن را برد. حالا بهانه ی علیرضا را بگیر که میخواهد برود بالا! محمدحسین که رسما کِش شده بود! دستش به دست من و پایش برای فرار نیم متر آن طرف تر! با پارک تطمیعشان کردم. آدرس یک پارک محله ای را پرسیدم و با کمی چک و چونه پیرهن اضافه تنشان کردم و دم در پارک پیاده شدیم.


 محمدحسین میپرید جلوی تاب و علیرضا روی وسایل ورزشی ورجه وورجه میکرد. دختری که من را خاله صدا میکرد اصرار داشت محمدحسین را تاب بدهد. گفت که اسمش گلپریا است! با خودم فکر کردم عجب اسمی! بعد که محمدحسین موحد خودش را معرفی کرد، گلپریا اذعان کرد که اسمش فاطمه است! من که گفتم اسم دخترخاله محمدحسین هم فاطمه است، گفت ولی اسم من گلپریا است!


ساعت یازده شب بود. زنگ زدم که بگویم نگران نباشند ما پارک هستیم! گفتند فاطمه سر کوچه منتظر است! بچه ها را به زور سوار کردم در حالیکه علیرضا نالان داد میزد بد! بد! بد! و محمدحسین آرام میگفت دوستم تو پارک موند!


کله ی محمدحسن از بغل مامانش بیرون زده بود، سوارشان کردم.فاطمه سیب ملس پاییزه قاچ کرده بود و به ما میداد و من از ترس خراب شدن ماشین آیت الکرسی میخواندم. آخر موتورش صدای جدیدی میداد!


  • حسل

دویست تا؟ چهارصد تا؟ همچین رقم هایی، دامادمون جوجه از جهاد کشاورزی خریده بود که بزرگشون کنه، بگذریم که دو تا دونه شون هم به نوجوانی و خروسکی شدن جیک جیکشون نرسیدن

در این میان، یه چند تاییشم نصیب ما شد. چند صباحی پیش ما بودن تا اینکه یک روز متوجه شدیم که جوجه ها دچار فلج اطفال شده اند! اصلا نمیتونستند راه برن. پهن شده بودن کف زمین. کاری که مامان به عنوان جوجه سیتر انجام داد این بود که لیوان هایی رو به عنوان ویلچرشون قرار داد و سپس با سرنگ دلستر کلاسیک تو حلقومشون فرو کرد. بعد یه هفته ماشالا سر پا شدن و این سعادت رو داشتن که توسط گربه ها خورده بشن.

قصه ما به سر رسید، جوجه مون به بلوغ عاطفی نرسید


#هنر_برای_هنر ؟!

#هرگز

#فاعتبروا

#جوجه های معلول خود را با دلستر کلاسیک بدون گاز جانی دوباره ببخشید

قسمتشون بود به چنگال گربه ها کشته بشن

با حیوانات خانگی و بیرونی خود مهربان باشید

این روش برای انسان هنوز اثبات نشده است، از به کارگیری آن خودداری به عمل آورید



  • حسل

:.

هوا واقعا عالی است. اصلا چند روزی است که انقدر عالی است انگار نه انگار اواخر ماه اول تابستان است. روزهای قبل یک ربع تا یک ساعت به خودم مهلت خوابیدن اضافه داده بودم و قاعدتا دیر رسیده بودم. سر ساعت هشت از جا خودم را بلند کردم. مسواک و تعویض کیف لپ تابی که به شانه می آویختم به کیف لپ تاپ کولی که کت و کولم کمتر درد بگیرد از حملش. صبحانه؟ فقط به نیمرو فکر کردم و یک نگاهی در یخچال انداختم. کولی را انداختم روی چادر دانشجویی و راهی شدم و سعی کردم که تند قدم بردارم که توهم چاقی ناشی از بی‌تحرکی ام برطرف شود. اما خیلی طول نکشید. یک پژو 405 داشت می‌آمد و من به عادت مالوف پلاکش را نگاه کردم که عه! پلاک ماشین قبلی ما بود که الان ماشین آقا مهدی است. دست تکان دادم و سلام و علیک. آقامهدی گفت که این راه نسبتا طولانی را برمی گردد. رضیه را رساند و من را برداشت و تا چهارراه زرگری برد.

پنج دقیقه‌ای هم زودتر رسیدم، سید مهدی از دیدنم پشت میز جا خورد. مشغول اقدامات نهایی ویرایش دفترچه معرفی کارگاه‌ها شدیم و من هی فکر کردم که چقدر از این کار خوشم نمی آید و حوصله‌اش را ندارم. بعد یک فکری نزدیک می‌شد که بگوید تو حوصله‌ی چی را داری اصلا؟! ولی نمی‌خواستم باهاش مواجه شوم. گفتم لابد حوصله‌ی تدریس را و ورزش را. اما می‌توانستم خودم را تصور کنم که حوصله‌ی دویدن ندارم یا از اینکه باید درس فردا را برای تدریس آماده کنم کلافه‌ام. و لابد فکر کردم که با کسی دردم را در میان بگذارم و یادم آمده بود کِی دردت را در میان گذاشته‌ای و درمان گرفته‌ای که دفعه دوم باشد؟! بعد فکر کردم که از بچگی بی‌مسئولیت بار آمده‌ام! سید مهدی برای من و گرافیست چایی لیوانی آورد و با بیسکوییت خوردیم. و هنوز فکر می‌کردم حوصله‌ی کاری به این شکل را ندارم! در حالی که ناخشنود هم نبودم!

باید ساعت چهار برمی‌گشتم حوزه هنری و الان ساعت یک بود. اصلا به صرفه نبود که تا خانه بروم و برگردم. در آخر تصمیم گرفتم که بروم شاهچراغ که فاصله‌ای تا حوزه نداشت. هوا چه خوب بود آن هر سر ظهر اولین روز از ماه دوم تابستان. ابر و باد و بوی باران خفیف.

از اتوبوس که پیاده شدم کارتم را شارژ کنم با هشت هزار و ششصد تومان ناقابل در کیف پولم مواجه شدم، بدون کارت عابر بانکم.حالا حالاها گذارم به پایانه برای شارژ نمی‌رسید پس بر آن شدم که پنج تومانش را کارت اتوبوس شارژ کنم و بقیه را احتمالا بزنم به بدن! به سمت حرم گسترده شده‌ی شاهچراغ رفتم. درِ یک خانه‌ای باز بود و نوشته بود فلافل کنجدی فقط 2000! کار هرگز نکرده و یا لااقل بیست سال نکرده! دو تا خانم فلافل درست می‌کردند. هی سرک کشیدم و به بند و بساطشان نگاه کردم که یعنی تمیز است؟! اما مثلا اگر تمیز نبود من نمی‌خوردم؟! حاشا! دو باری پرسید یکی می‌خواهی؟ خنده‌ام گرفته بود که بیشتر از یکی نمی‌توانم بخواهم. با یک شور و هیجانی به سمت ورودی شاهچراغ رفتم نمی‌دانم این شعف از کجا ناشی می‌شد. مثل یک دختربچه پنج ساله! تند راه می‌رفتم و دوست داشتم آن خانم معمولی را ببوسم! واقعا دوست داشتم.

دم ورودی که کیف‌ها را وارسی می‌کنند خانم مسنی شب جمعه و به قصد اموات هلو تعارف کرد. معلوم بود فله‌ای شسته شده اند و کمی پوستشان رفته بود. با سه انگشت یکی برداشتم و بر نشاطم افزوده شد. از روبروی شبستان امام خمینی گذشتم و به جای خواندن اذن دخول برای وارد شدن به صحن اصلی، فقط گفتم با اجازه!

وارد شدم و زیارتنامه مختصر و دستی برای تبرک به ضریح کشیدم. نمی‌توانم بگویم حالت روحانی‌ای به من دست داد. هر بار به فلسفه زیارت فکر می‌کنم و به نتیجه خاصی نمی‌رسم. علمش را ندارم. گشتم جای دنجی برای گاز زدن فلافل پیدا کنم. عدل نشستم جلوی یکی از خادم‌ها. گاز اول را که زدم تذکر داد که داخل حرم خوردن ممنوع است. نه که خجالت کشیده باشم ولی خب نمی‌خواستم هم عکس العمل ناگهانی از خودم نشان دهم! پس دوباره تذکر داد و من انگشت شستم را به نشانه‌ی گرفتم چه می‌گویی بالا آوردم. فلافل را جمع کردم و برای اینکه معلوم نشود در آن زمان فقط برای خوردن در آن مکان مقدس نشسته‌ام، کتابم را بی‌درنگ درآوردم و شروع کردم به خواندن! یک سومِ پایانی بادبادک‌باز بود. پاک یادم رفته بود که نمازم را نخواندم. بالاخره از کتاب کنده شدم و بند و بساط را جمع کردم، وضو گرفتم و در حرم سید میر محمد نماز خواندم. مردی داشت با ضریح آیت الله دستغیب عکس می‌انداخت. من هم فاتحه‌ای خواندم. به سیدمیرمحمد هم در دلم گفتم من دخترِ دخترِ پسرتان هستم. برای من دعا کنید.

نشستم در اتوبوس برای برگشت به حوزه و خدا را شکر کردم که در اتوبوس خوردن فلافل ممنوع نیست. یک فَاِن ضررتنی فعلی خصمک به فارسی و عربی گفتم و سعی می‌کردم به ترکیباتش فکر نکنم و در عین حال مزه کنجد را بینش پیدا کنم. آه! نمی‌خواهم بگویم که لحظه آخر در باقی‌مانده‌ی نان و گوجه و کاهو و خیارشور ِ بدون فلافل مانده چه دیدم! در چنین مواقعی نیاز به سعی کردن هم ندارم برای اینکه به چندشناکی‌اش فکر کنم!

من ماندم و یک هزاری و خیال اینکه اگر یک نوشابه گازدار مشکی بخورم اثر احتمالی مرض وبا برطرف می‌شود. از دکه‌ی روبه‌روی حوزه پرسیدم که نوشابه دارند؟! و مهم‌تر آنکه قیمتش چند است! هشتصد تومان، بقیه پول را هم یک رنگارنگ داد و من باز به این نداری خنده‌ام گرفت که الان چه وقت رنگارنگ دادن به جای پول است؟!

منتظر آن خانمی که گفته بود می‌آید برای ثبت نام، ماندم. فرم ثبت نام را پر کرد، تولدش دو مرداد 62 بود. تاریخ امروز را زیر فرم زدم، خندیدم گفتم و فردا تولد شماست!

کشوها را مرتب کردم هی سر تاسف تکان دادم از این همه بی‌حساب کتابی که این‌ها یک نمونه‌ی کوچکش بود و بقیه بادبادک باز را ادامه دادم.

زهره زنگ زد که برویم سینما. من هم استقبال کردم. دو صفحه‌ی آخر بادبادک‌باز را در سالن سینما خواندم و خلاصه‌اش را برای افروز تعریف کردم. زنگ خورد و فیلم شروع شد.

نه که توی ذوقم خورده باشد. اما آخر تکراری‌تر از سوژه‌ی خیانت هم هست؟! آهنگ ابتدای عصر یخبندان با صدای باز کردن بسته‌های چیپس و پفک ما شروع شد. حظی که از تماشای فیلم بردیم، تشبیه نقش بابک (فرهاد اصلانی) به پاندای کنگفوکار توسط زهره بود که حسابی ما را خنداند.

نوبت شام بود! کافه هدایت شلوغ بود و چه حیف. فست فود پارک وی هم رفتیم که نتوانستیم با محل و خوراکی‌هاش ارتباط برقرار کنیم. رسیدیم به هایلار قدوسی شرقی. نفری نصف ساندویچ را کنار چیپس و پفک‌های مخلوط شده در معده‌مان گذاشتیم و هر هر به مسخره‌بازی‌های هم خندیدیم، زیاد هم خندیدیم.

برگشتنی و ترافیک و موزیک بلند و همخوانی ما و تخلیه‌ی انرژی. و بعد وسط همین هره و کره‌ها سکوت من و فکر کردن به چیزهایی که شاید می‌شد که بشود!

ساعت یازده خانه بودیم. آقاجون اول با نگاهی دلسوزانه گفت خسته‌ نباشی بعد با نگاه دوم گفت هرچند به نظر نمی‌آید خسته باشی!

در آخر بگویم تقریبا خط به خط این خاطره را موقع رخ دادن در ذهنم نوشته بودم! و از ترس پریدنش، در دل‌گرفتگی طبیعی بعد از خوشی، سریع باینری‌اش کردم که بماند..

:.

  • حسل

من واقعا بی تقصیر بودم. یا حداقل گناهم انقدر نبود که با اون دو تا، تا زنگ آخر در کتابخانه زندانی شم. اصلا قرار بود اگر عملیات لو رفت بقیه اعضا رو معرفی نکنیم. ولی فقط 11 سال داشتیم و لابد مرام و معرفت و قرار مرار حالیمون نبود.
واقعا من هیچ کاره بودم. جرقه‌ی اصلی نقشه توسط من زده شد، ولی من فکر نمیکردم اونا جدی باشن. همینجوری گفتم: بزنیم شیشه ماشینشو بشکنیم و نیشم را تا بناگوش بازکردم. خواستم فقط در بحث مشارکت کرده باشم یا شاید با پیشنهاد کاملا متفاوتم نمکی پاشیده باشم
ولی مینا با صدایی شبیه شخصیتهای تپل کارتون‌ها گفت که نه ماشینشو پنچر میکنیم. مریم به صورت لاغر و سفید و آرومش نمیومد ولی همیشه میخواست وانمود کنه که خیلی هم خفن و خلافه! اونا از خانم معلم بدشون میومد و مثل اکثر بچه‌های متوسط، معتقد بودند که بین بچه‌ها فرق می‌گذارد ولی من حس تنفر خاصی ازش نداشتم، اول که به خاطر معدل 20ام واسطه شده بود که وسط سال من رو ثبت نام کنند و دوم این که اگر تبعیضی هم بود به نفع من اعمال می‌شد به هر حال درسم خوب بود!
به هر حال مصمم شدن یا مصمم شدیم که زنگ تفریح اول کار رو شروع کنیم. زنگ که خورد، من جا زدم. مینا گفت: ترسو! ولی من هنوز جا زده بودم. ظاهرا مینا و مریم تصمیم خودشون رو گرفته بودند که بروند و کار رو تموم کنن. پس مینا مشغول ور رفتن با ولو تایر ماشین شد... مریم با یک لبخند مضحک آرنجشو روی صندوق عقب پیکان گل بهی‌رنگ، تکیه‌گاه سرش کرده بود که مثلا کسی نبینه مینا داره چه کار میکنه و حتما از بچه‌های توی حیاط توقع داشت که کور باشند. من هم احساس کردم نامردیه! فقط دوبار اومدم محض رد گم کنی با مریم حرف زدم. عملیات با موفقیت انجام شد. منتها همیشه یک مشت نخاله در هر سن و هر جایی پیدا میشن که زیر آب گروه‌های مبارز رو بزنن. بله لو رفتیم. کلاس سومیا لومون دادن. قیافه شو هنوز یادمه. من فرار کردم. رفتم تو یکی از کلاسا قایم شدم! ولی لایمکن الفرار من حکومتهن! یادم نیست چطوری ولی چشم باز کردم دیدم خانم مدیر داره مچ دستم رو فشار میده و میگه: جای تشکرته که ثبت نامت کردیم؟!
با خوردن زنگ آخر زیر بار نگاه‌های سنگین بچه‌ها از کتابخانه تا سرویس دویدیم و قرار شد با اولیاءمون بیایم. من نمی دونم از کی دانش‌آموزا انقدر معلم‌دوست شده بودن؟ الان هم اینطوریه؟! اگه یکی از بچه‌ها یه پیچ ساده گیرم از تایر ماشین خانم معلم- باز کنه، بقیه بچه‌ها بهش چشم غره می‌رن و لب می‌گزند و ملامتگرانه سر تکان میدند؟! جداً از این رفتارشون تعجب کرده بودم. انگار قتلی چیزی کرده بودیم. سواد تاریخی‌ام هم میگه که هیچ وقت در طول تاریخ با قهرمان‌ها رفتار منصفانه‌ای نمیشده. خونه که رفتم، جریان رو با گریه تعریف کردم، مامان که رسما شاکی بود که چرا دختر دسته‌گلمو دعوا و زندانی کردن. شاید هم من بی‌گناهیم رو خوب به تصویر کشیده بودم! فرداش هم از اولیاء فقط آقاجون اومده بود. اونا ترسیده‌ بودن از جنایتشون چیزی به خونوادشون بگن. من بی‌گناه بودم اونا که نبودن! بگذریم از اینکه هیچ وقت ماه پشت ابر نمی‌مونه و یک بار که مامان مریم به مدرسه اومده بود، خانم معلم ماجرا رو تعریف کرده بود و مامان مریم تهدید کرده بود که دیگه با این (ینی من) نمی‌پری ها! والا من نباید با اونا می‌پریدم نه اونا با من! خواهر مینا هم دبیرستانی بود و هم‌کلاسی خواهر من و به این ترتیب خونواده مینا هم خبردار شدن و گوش‌مالی لازمه رو مبذول داشتن!

این بود عاقبت قیام علیه تبعیض!

  • حسل

زدیم تو کار مربای توت‌فرنگی. وقتی آقاجون پرسید که فاطمه درست کرده و با افتخار گفتم که نه من درست کرده‌ام، خنده‌ی ناشی از تعجب و ذوقی کرد و گفت جدی؟! یا نه بابا! یا همچین چیزی.
این شد که آقاجون بر آن شد که برود  هی باز هم توت‌فرنگی بخرد تا من هی باز برایش مربا کنم. منتها در بحث کلان که وارد می‌شویم کیفیت پایین می‌آید. هم  کیفیت توت‌فرنگیِ درهمِ کیلویی سه تومن به جای دست چین کیلویی 7 تا 11 تومن، هم در کیفیت فرآوری آن و تبدیل به یک مربای خوشمزه مثل قبلی. نتیجه اینکه خمینی‌وار از همین امروز این یک پارچ مربای توت‌فرنگی را کمونیسمانه در زباله‌دان تاریخ جستجو می‌کنم.

  • حسل