ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

نوزده شهریور

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۵ ق.ظ

محمدرضا سه روز است که به این دنیا آمده. امروز بعد از سر روز مشغولیتهای چگال شده ام برطرف شده بود. پرونده حوزه هنری را دیروز بستم. کارگاه تک نگاری هم که لغو شد و منِ همیشه مشتاق به فرار از مسئولیت خوشحال!

خاطره از اینجا آغاز میشود که بنده رفتم که فاطمه و سه پسرش را برسانم خانه شان. قرار شد سر راه یک سر به رضیه بزند.

خاطره

:.

فاطمه رفت بالا و من را با سه تا پسرش داخل ماشین تنها گذاشت. محمدحسن روی پام پشت فرمون بود و به علیرضا یاد میدادم که چطور بزند دنده یک و دنده عقب را بگیرد. محمدحسین هم  از روی پشتی صندلیِ خوابانده سعی میکرد بجَهَد پشت شیشه عقب ماشین! که در آینه دیدم محمدحسین زیر شیشه عقب ماشین خودش را جا کرده است. در طول کوچه عقب و جلو میرفتم که سرگرم شوند. توقف کردیم و محمدحسن بنا کرد به "رِنگه دادن". پستونکش هم افتاد کنار گاز و ترمز و کلاچ. محمدحسن را بغل زدم. ماشالا! داشتم از کمر دو تا میشدم. باد پاییزی می‌ورزید و محمدحسین انگار قناری از قفس آزاد شده کف کوچه میدوید. علیرضا گوشی را گرفت و نشست کنار در به انگری بردز بازی کردن. بعد از چند دقیقه پرسید لباسم کثیف نمیشه؟! 


آیفون را زدم که مادرشان بیاید و من را از این بحران نجات دهد! چادرم را که پیچیده بود به دست و پایم از گزند پاییز میکشیدم روی سر محمدحسن ولی زیر چادر نمیماند. نیم  ساعتی‌ بود که در آن وضعیت بودم. زنگ زدم که بیاید لا اقل محمدحسن را ببرد. چند دقیقه بعد آقامهدی آمد و محمدحسن را برد. حالا بهانه ی علیرضا را بگیر که میخواهد برود بالا! محمدحسین که رسما کِش شده بود! دستش به دست من و پایش برای فرار نیم متر آن طرف تر! با پارک تطمیعشان کردم. آدرس یک پارک محله ای را پرسیدم و با کمی چک و چونه پیرهن اضافه تنشان کردم و دم در پارک پیاده شدیم.


 محمدحسین میپرید جلوی تاب و علیرضا روی وسایل ورزشی ورجه وورجه میکرد. دختری که من را خاله صدا میکرد اصرار داشت محمدحسین را تاب بدهد. گفت که اسمش گلپریا است! با خودم فکر کردم عجب اسمی! بعد که محمدحسین موحد خودش را معرفی کرد، گلپریا اذعان کرد که اسمش فاطمه است! من که گفتم اسم دخترخاله محمدحسین هم فاطمه است، گفت ولی اسم من گلپریا است!


ساعت یازده شب بود. زنگ زدم که بگویم نگران نباشند ما پارک هستیم! گفتند فاطمه سر کوچه منتظر است! بچه ها را به زور سوار کردم در حالیکه علیرضا نالان داد میزد بد! بد! بد! و محمدحسین آرام میگفت دوستم تو پارک موند!


کله ی محمدحسن از بغل مامانش بیرون زده بود، سوارشان کردم.فاطمه سیب ملس پاییزه قاچ کرده بود و به ما میداد و من از ترس خراب شدن ماشین آیت الکرسی میخواندم. آخر موتورش صدای جدیدی میداد!


  • حسل

نظرات  (۱)

خیلی ممنون از وب سایت خوبتون که فوق العاده عالیه....واقعا متشکرم....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی