ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

هژده مرداد نود و پنج

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ

اینجا می‌توانی بنویسی و تقریبا مطمئن باشی که کسی نمی‌خواندت یا اگر بخواند تعامل موثری با او نخواهی داشت. امروز که پنجاه و هفت دقیقه به پایانش مانده طبیعی گذشت. طبیعی ینی با فراز و نشیب. امروز را در پارک/باغ جنت شروع شد. نشسته بودیم طبق روال حدود ده روز پیش پانتومیم بازی می‌کردیم. یک ماجرای موازی هم در جریان بود که سعی می‌شد چشم‌پوشی بشه. البته بیشتر از یک ماجرای موازی. هر کسی اگر قدر من دیوانه باشد و شاید قدر من طبیعی باشد در یک نقطه که قرار می‌گیرد فقط نمی‌تواند در همان نقطه باشد. به «دوست جدیدم» پیامک دادم و تولدش را تبریک گفتم. دو سه بار نمود معرفتش را دیدم و به خوش آمدنم، دوست داشتن هم اضافه شده. به ساعت نگاه کردم فکر میکنم و یک و چهل و پنج دقیقه بود که دیگر بنا کردم به خوابیدن که داشت کاروان تمام میشد. بیدار شدم پس‌زمینه‌ی شاخ و برگ درخت‌های توت افق گرگ و میش طلوع بود. این جمله که نوشتم معنی‌ش این بود که هنوز تا طلوع میشه گفت خیلی مونده بود ولی بالای کوه مقداری روشن شده بود این شاخ و برگ درختای توت جلو خونه معلوم بود. میخواستم بسنجم که این نماز را می‌شود اول وقت حساب کرد و چند امتیاز می‌گیرد!

صبج/پیش از ظهر فوق العاده حالتی بودم که دل‌گرفتگی نبود و بود. بی‌قراری نبود و بود. اگر توییتری بود توییت می‌کردم که دلم را سگ گاز گرفته. می‌دانستم و نمی‌دانستم چرا اینطوریم. به فاطمه زنگ زدم و توییت کردم که دلم را سگ گاز گرفته. حرف زدیم و از درد مشترک حرف زدیم. مشترک بین من مجرد بیکار و اوی مادر سه تا پسر. احساس کردم تصمیمی که گرفته ام خیر بوده وگرنه چرا فاطمه هم با من بود؟!

سبزی پاک کردنی و گپ و گفتی با مهمان. بعد از ناهار قمارباز را دوباره شروع کردم به خواندن. خوابم گرفت و خوابیدم و از خوابیدنم راضی نبودم. به زور از جا کنده شدم. اصلا دهانم باز نمیشد که بخواهد صدایی هم ایجاد کند. چایی و تماشا... یک ساعت و نیم دوچرخه‌سواری... نماز و شام و کمی زبان... آیا قرار بود به همین سادگی باشد؟

به قول مامان/بزرگ دلوم جواهرم نمیخواد! واقعا خدا رو شکر در حال حاضر دلم هیچی نمیخواد. دلم میخواست به همین روانی که میتونم یه روزنوشت بنویسم میتونستم مطلبی بنویسم که به درد کتاب شدن بخورد ولی همین رو هم نمیدونم.

حالت جالبی نیست. همون راه بادیه است به نظرم. هیجان نداره. شاید هم قرار نبوده هیجان داشته باشه.

همین جا باید این نوشته تموم بشه؟

  • حسل

نظرات  (۱)

  • کارشناس پارت
  • حسل درود
    مطلب هژده مرداد نود و پنج شمارو مطالعه کردم بسیار مفید بود. 
    من کارشناس فروش یه شرکت تبلیغاتی در زمینه چاپ هستم اگر روزی به ما نیاز داشتین خوشحال میشم کمکتون کنم
    www.partchap.com

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی