ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

ولکن...

تغییر کاربری به روز‌نوشت‌های قابل انتشار

۵ مطلب با موضوع «این‌طور!» ثبت شده است

من واقعا بی تقصیر بودم. یا حداقل گناهم انقدر نبود که با اون دو تا، تا زنگ آخر در کتابخانه زندانی شم. اصلا قرار بود اگر عملیات لو رفت بقیه اعضا رو معرفی نکنیم. ولی فقط 11 سال داشتیم و لابد مرام و معرفت و قرار مرار حالیمون نبود.
واقعا من هیچ کاره بودم. جرقه‌ی اصلی نقشه توسط من زده شد، ولی من فکر نمیکردم اونا جدی باشن. همینجوری گفتم: بزنیم شیشه ماشینشو بشکنیم و نیشم را تا بناگوش بازکردم. خواستم فقط در بحث مشارکت کرده باشم یا شاید با پیشنهاد کاملا متفاوتم نمکی پاشیده باشم
ولی مینا با صدایی شبیه شخصیتهای تپل کارتون‌ها گفت که نه ماشینشو پنچر میکنیم. مریم به صورت لاغر و سفید و آرومش نمیومد ولی همیشه میخواست وانمود کنه که خیلی هم خفن و خلافه! اونا از خانم معلم بدشون میومد و مثل اکثر بچه‌های متوسط، معتقد بودند که بین بچه‌ها فرق می‌گذارد ولی من حس تنفر خاصی ازش نداشتم، اول که به خاطر معدل 20ام واسطه شده بود که وسط سال من رو ثبت نام کنند و دوم این که اگر تبعیضی هم بود به نفع من اعمال می‌شد به هر حال درسم خوب بود!
به هر حال مصمم شدن یا مصمم شدیم که زنگ تفریح اول کار رو شروع کنیم. زنگ که خورد، من جا زدم. مینا گفت: ترسو! ولی من هنوز جا زده بودم. ظاهرا مینا و مریم تصمیم خودشون رو گرفته بودند که بروند و کار رو تموم کنن. پس مینا مشغول ور رفتن با ولو تایر ماشین شد... مریم با یک لبخند مضحک آرنجشو روی صندوق عقب پیکان گل بهی‌رنگ، تکیه‌گاه سرش کرده بود که مثلا کسی نبینه مینا داره چه کار میکنه و حتما از بچه‌های توی حیاط توقع داشت که کور باشند. من هم احساس کردم نامردیه! فقط دوبار اومدم محض رد گم کنی با مریم حرف زدم. عملیات با موفقیت انجام شد. منتها همیشه یک مشت نخاله در هر سن و هر جایی پیدا میشن که زیر آب گروه‌های مبارز رو بزنن. بله لو رفتیم. کلاس سومیا لومون دادن. قیافه شو هنوز یادمه. من فرار کردم. رفتم تو یکی از کلاسا قایم شدم! ولی لایمکن الفرار من حکومتهن! یادم نیست چطوری ولی چشم باز کردم دیدم خانم مدیر داره مچ دستم رو فشار میده و میگه: جای تشکرته که ثبت نامت کردیم؟!
با خوردن زنگ آخر زیر بار نگاه‌های سنگین بچه‌ها از کتابخانه تا سرویس دویدیم و قرار شد با اولیاءمون بیایم. من نمی دونم از کی دانش‌آموزا انقدر معلم‌دوست شده بودن؟ الان هم اینطوریه؟! اگه یکی از بچه‌ها یه پیچ ساده گیرم از تایر ماشین خانم معلم- باز کنه، بقیه بچه‌ها بهش چشم غره می‌رن و لب می‌گزند و ملامتگرانه سر تکان میدند؟! جداً از این رفتارشون تعجب کرده بودم. انگار قتلی چیزی کرده بودیم. سواد تاریخی‌ام هم میگه که هیچ وقت در طول تاریخ با قهرمان‌ها رفتار منصفانه‌ای نمیشده. خونه که رفتم، جریان رو با گریه تعریف کردم، مامان که رسما شاکی بود که چرا دختر دسته‌گلمو دعوا و زندانی کردن. شاید هم من بی‌گناهیم رو خوب به تصویر کشیده بودم! فرداش هم از اولیاء فقط آقاجون اومده بود. اونا ترسیده‌ بودن از جنایتشون چیزی به خونوادشون بگن. من بی‌گناه بودم اونا که نبودن! بگذریم از اینکه هیچ وقت ماه پشت ابر نمی‌مونه و یک بار که مامان مریم به مدرسه اومده بود، خانم معلم ماجرا رو تعریف کرده بود و مامان مریم تهدید کرده بود که دیگه با این (ینی من) نمی‌پری ها! والا من نباید با اونا می‌پریدم نه اونا با من! خواهر مینا هم دبیرستانی بود و هم‌کلاسی خواهر من و به این ترتیب خونواده مینا هم خبردار شدن و گوش‌مالی لازمه رو مبذول داشتن!

این بود عاقبت قیام علیه تبعیض!

  • حسل

زدیم تو کار مربای توت‌فرنگی. وقتی آقاجون پرسید که فاطمه درست کرده و با افتخار گفتم که نه من درست کرده‌ام، خنده‌ی ناشی از تعجب و ذوقی کرد و گفت جدی؟! یا نه بابا! یا همچین چیزی.
این شد که آقاجون بر آن شد که برود  هی باز هم توت‌فرنگی بخرد تا من هی باز برایش مربا کنم. منتها در بحث کلان که وارد می‌شویم کیفیت پایین می‌آید. هم  کیفیت توت‌فرنگیِ درهمِ کیلویی سه تومن به جای دست چین کیلویی 7 تا 11 تومن، هم در کیفیت فرآوری آن و تبدیل به یک مربای خوشمزه مثل قبلی. نتیجه اینکه خمینی‌وار از همین امروز این یک پارچ مربای توت‌فرنگی را کمونیسمانه در زباله‌دان تاریخ جستجو می‌کنم.

  • حسل

بزغاله گریه می‌کرد و در دامنه تپه‌های پر از بلوط وحشی می‌دوید. چون مامان (یا احیانا بابا) هُش کردن احشام که بزغاله هم جزئش باشد یادم نداده بود، تصمیم گرفتم که چوپان را که پدر یا احیانا مادرش هدایت گوسفندان را بهش آموزش داده بود صدا کنم. در دامنه‌ی روبه‌رویی تپه شروع کردم به دویدن. یک نگاه به گله داشتم و یک نظر به بزغاله‌ی هراسان. هنوز مسافتی تا گله داشتم که مع مع سوزناک بزغاله در مع و بع رمه گم شد! جانور زودتر از من رسیده بود! تا آنجا که می‌شد سعی کردم صدای نازک‌ش را بین باقی گوسفندان و بزها تشخیص دهم و بعد رهایش کردم.

چند دقیقه بعد چوپان با قاچی هندوانه در دست به سمت من آمد، تنها بودم ترسیدم. داشت چیزی می‌گفت، ازش فاصله گرفتم تا شنیدم می‌گوید دیگر نمانده بود؟! گویی حس همکاری‌م منتقل شده باشد بی آنکه من را در حال دویدن برای بزه‌بچه‌اش ببیند. گفتم یکی بود که به گله رسید. دقایقی بعد با یک گوسفند جوان از میان دره برگشت. حالتش طوری بود که انگار گوش گوسفند را پیچانده باشد که چرا بازیگوشی کردی و جا ماندی و من را این همه راه کشاندی دنبال خودت؟! و حالا بعد از آن ملامت دلسوزانه با هم می‌رفتند تا به گله برسند.

  • حسل

:.

شاید به این خاطر بود که دانشکده ما دخترانه بود. شاید هم چون دانشگاه و خوابگاه در یک محوطه به اصطلاح کَمپِس دور از مرکز شهر آن هم به سمت جنوب شهر بود . به هر دلیل که بود تا چند روز بعد از انتخابات 88 نه از معترضین بخاری بلند شده بود نه از حامیان نظام! اوج فعالیتمان تماشا کردن بیست و سی بود آن هم نه هر شب! به طوری که در بعضی شب ها به طور بی‌سابقه ای جمعیت از اتاق تلویزیون شره می‌کرد.

 بعد از تمام شدن یکی از بیست و سی‌ها و تشکر خانم رکوعی از نگاه‌هایمان که همراهیش کردن، وقتی بچه‌ها داشتند متفرق می‌شدند یکی به من گفت که ساعت 10 قرار است بر سر بام‌ها فریاد الله اکبر سر بدهیم و در جمعیت گم شد. من سعی کردم بفهمم که دقیقا کی قرار است سر بدهد. به پیشینه ذهنی که از الله اکبرهای شب 22بهمن داشتم اعتماد کردم و احساس کردم وقت آن است که دور همی یک اقدام انقلابی در حمایت از رژیم بنمایم.

 با اینکه خیلی برایم سخت بود و باید برچسب امل را به جان می‌خریدم سر ساعت 10 از طبقه چهارم خوابگاه یاس سکوت مرگبار  محوطه را شکستم و غریو الله اکبر را با موفقیت طنین انداز کردم. ولی اوضاع اصلا آن طور که انتظار داشتم پیش نرفت. افرادی با من تکبیر می‌گفتند که اصلا بهشان نمی‌آمد حزب اللهی‌ای‌ چیزی باشند! بعضا با ترس الله اکبر می‌گفتند نه شرم ناشی از تحجر! کم کم شعارهای دیگر هم اضافه شد! سرپرستان خوابگاه جلوی ساختمان‌ها بچه ها را به کمیته انضباطی تهدید می‌کردندچشم باز کردم دیدم هفت خوابگاه را به هم ریخته‌ام و اغتشاشی در اندازه‌ی قابل قبول به راه انداخته‌ام.

 فکر کردم از حرکت انقلابی من سوء استفاده شده و برای جبران گندی که زده بودم در آخر چند تا مرگ بر منافق هم پراندم! یکی از محوطه جواب داد که منافق خودتی! پر بیراه هم نمی‌گفت!
:.

  • حسل
:.
1. بعد از پنج ساعت خوابیدن و بیست دقیقه کش و قوس در رخت‌خواب و خوابیدن در حین بیدار شدن به حالت‌های گلوله، سجده، نشسته، دمر روی پتوی مچاله، سعی کردم با خودم رو راست باشم و قبول کنم که مجبورم بیدار شوم. به محض بیدار شدن در آینه نگاه کردم چقدر "له"بودم و هنوز مجبور که در مدرسه بهاری نانو فناوری شرکت کنم. یک آدامس توت‌فرنگی اوربیت انداختم داخل دهانم و راه افتادم تا اینکه سر ساعت هشت با دو سه نفر دیگر در سالن صدری2 بودم. دختری که از اعتماد به نفس و حرکات فعالانه‌ای که از خود نشان می‌داد، معلوم بود سرکرده‌ای چیزی باشد، آمد جلو سن گفت: نمی‌خواهید پذیرایی شوید؟ و من همینجور آرام آرام بیسکوییت پتی‌بور مینی می‌جویدم و او را برانداز می‌کردم که چه تیپ جالبی دارد! چه رنگ چشمانش عجیب است! چطور موهاش این‌طور سیخ ایستاده است؟! آیا فقط جلوی موهاش کوتاه است یا کلا کوتاه است؟ تا وسط سرش که کوتاه است، اگر باقی بلند باشد، مدل موهای عجیبی هم دارد! و حتی مانتوش هم کم عجیب نبود. در عالم خودم بودم که دوباره سوالش را با لبخند رو به من تکرار کرد: نمی خواهید پذیرایی شوید؟ جواب لبخندش را دادم و با خودم گفتم قطعا پذیرایی با چایی کیسه‌ای هم که باشد از پتی‌بور سق زدن بهتر است.
در حیاط با یک ردیف از بچه‌ها مواجه شدم که لابد منتظر پذیرایی بودند . من منتظر نماندم، بلکه شخصا به دنبال محل پذیرایی رفتم و با کمال ناباوری دیدم که دخترخانم کذایی پشت میز پذیرش پر از کارت ایستاده و منظورش از پذیرایی دادن همین کارت‌ها بوده. ثلمه‌ای که از این ماجرا به من وارد شد، با فالوده‌ی بعد از افتتاحیه هم جبران نشد.


2. باید قابل حدس باشد که مدرسه بهاری در شیراز شامل چه بخش‌هایی است:
پذیرش!
افتتاحیه
پذیرایی واقعی
تاثیر عملی نانو ساختارها در خواب قیلوله
ناهار و نماز
خمار بعد از ناهار هماهنگ با سخنرانی علمی با موضوع سلول خورشیدی/نانو الکترونیک
روش‌های مشخصه‌یابی نانومواد- چرت‌ها و خیزش‌ها
پذیرایی واقعی 2
روش‌های نشستاری غلبه بر خواب با تاسی از سنتز نانو مواد

3. بعد از چهار روز دست و پا زدن در منجلاب علم و دانش، سخنرانة (خانم سخنران) در مراسم اختتامیه اذعان کرد: کمترین لطفی که این مدرسه بهاری داشت این هست که برای خودتان کلی دوست پیدا کردید.
با اینکه بدون مقدمه به یکی از بچه‌ها گفتم که چقد رنگ مانتوش قشنگه! و او هم گفت که از رنگ پارچه‌ش خوشش آمده ولی خیاط خرابش کرده، یا به آن یکی که فکر میکرد مرده و کسی او را نمی‌بیند لبخند زدم، یا چند کلامی با آن دختری که دانشگاه علم و صنعت "ایران"درس می‌خواند حرف زدم، ولی در ادامه همراهیشان نکردم. شاید چون خوش نداشتم تنهایی و استقلالم را به هم بزنند! در آخر هم که چشم باز کردم دیدم فقط من هستم که مثل معلولان اجتماعی تنها نشسته‌ام! به هر حال می‌ارزید به تنهایی پیاده تا باغ ارم رفتن و روی پل نمازی منظره‌ی تکرار نشدنی رودخانه‌ی زلال خشک را تماشا کردن..
 
.
4. اختتامیه کمی دلگیر است، حتی اگر مدرسه بهاری نانو باشد..

:.
  • حسل