قلم در دست می گیرم و انشای خود را آغاز می کنم.
بر همه واضح و مبرهن است که وقتی من میخواهم مثلا صبح دوشنبه به استاد ایمیل بزنم و یک سوال ساده بپرسم ظهر پنجشنبه دکمه سند را فشار می دهم ویا نمی دهم برای همیشه.
بر همه واضح و مبرهن است که اگر من مهر نیاز به مانتو داشته باشم آخر هر هفته قرار است بروم بازار و مانتو را بخرم تا اسفند. نهایتا اسفند یا میخرم و یا چون بازار شلوغ است غالبا میگذارم برای بعد از عید که بازار ها شلوغ نیست و همینطور آخرهفته قرار است مانتو بخرم تا تابستان تا اینکه یادم برود یک روزی میخواستم مانتو بخرم.
نامه بیرون آمدن از دفتر بابایم ماه هاست در کمد است و هر شنبه قرار است برسد به دست کارمندان بیمه تا من دفترچه بیمه را تمدید کنم و با خیال راحت مریض شوم اما اینقدر با خیال ناراحت مریض شدم که قرار است دوباره برگردم دفتر بابایم و دیگر کافی است این نامه را برسانم به سطل آشپزخانه. البته کارهایی مثل انداختن یک نامه ای که قبلا قرار بود بدهم به جایی و الان دیگر قرار نیست بدهم به آنجا و قرار است بدهم به سطل آشپزخانه چیزی حدود سه تا 6 ماه زمان می برد.
یادش بخیر سال 2010 که اسراییل به غزه حمله کرد من میخواستم برای غزه شعر بگویم که تا الان که الان است قرار است برای غزه شعر بگویم. اصلا همیشه قرار است من یک کاری بکنم که نمی کنم تا کلا کار بدبخت از قرار می افتد.
الان قرار بود به لیست بلند بالایی از کارهایی که قرار است انجام بدهم اشاره کنم که به همان دلیل نامعلوم که قرار های قبلی به قرار های بعدی تبدیل می شوند این قرار را موکول می کنم به ایمیل آینده و یا شاید ایمیل های آینده تر.
بچه که بودیم بابایمان می گفت فلان چیز را بیاورید و ما که آوردن آن چیز را در قرار هایمان جا می دادیم کشدار می گفتیم :"الآن "و بابایمان که چند پیرهن بیشتر پاره کرده بود با تحکمی خاص گوشزد می کرد :"الآن" یعنی "هیچوقت". و بعد از اینکه چند تا از پیرهن های خودمان پاره شد فهمیدم "قرار است" یعنی "الآن".
و بعد از اینکه کولر خسته خانمان در تابستان چند تسمه پاره کرد فهمیدم که من هم شدیدا نیاز به تعویض تسمه دارم.
در انفوان کودکی وقتی 17 سال داشتم یک واکمنی را با اصرار فراوان به قیمت 5 تومن از آقا ربیعی که در محلمان خرازی دارد و بسیار مرد خوب و مردمداری است و به همه نسیه می دهد خریدم . و بعد از یک ماه تسمه واکمن شل شد و بجای صدای خسرو شکیبایی و شعر سهرب فقط صدای هیولا ازش خارج می گردید.
احتمالا بر همه واضح و مبرهن است که از همین تسمه شل است که زندگی ام صدای هیولا می دهد.
:.
21 آگوست2014 مطابق با احتمالا اول شهریور 1393 فاطمه نوشته و ایمیل کرده برایم
البته در آخر معلوم نشده که چرا وقتی میخواهیم یک کار را بکنیم اینقدر طول میکشیم!
مثل من که از موعود تحویل آن کتاب کذا 21 روز میگذرد و هنوز بیشتر از دو سومش مانده!
:.