:.
هوا واقعا عالی است. اصلا چند روزی است که انقدر عالی است انگار نه انگار اواخر ماه اول تابستان است. روزهای قبل یک ربع تا یک ساعت به خودم مهلت خوابیدن اضافه داده بودم و قاعدتا دیر رسیده بودم. سر ساعت هشت از جا خودم را بلند کردم. مسواک و تعویض کیف لپ تابی که به شانه می آویختم به کیف لپ تاپ کولی که کت و کولم کمتر درد بگیرد از حملش. صبحانه؟ فقط به نیمرو فکر کردم و یک نگاهی در یخچال انداختم. کولی را انداختم روی چادر دانشجویی و راهی شدم و سعی کردم که تند قدم بردارم که توهم چاقی ناشی از بیتحرکی ام برطرف شود. اما خیلی طول نکشید. یک پژو 405 داشت میآمد و من به عادت مالوف پلاکش را نگاه کردم که عه! پلاک ماشین قبلی ما بود که الان ماشین آقا مهدی است. دست تکان دادم و سلام و علیک. آقامهدی گفت که این راه نسبتا طولانی را برمی گردد. رضیه را رساند و من را برداشت و تا چهارراه زرگری برد.
پنج دقیقهای هم زودتر رسیدم، سید مهدی از دیدنم پشت میز جا خورد. مشغول اقدامات نهایی ویرایش دفترچه معرفی کارگاهها شدیم و من هی فکر کردم که چقدر از این کار خوشم نمی آید و حوصلهاش را ندارم. بعد یک فکری نزدیک میشد که بگوید تو حوصلهی چی را داری اصلا؟! ولی نمیخواستم باهاش مواجه شوم. گفتم لابد حوصلهی تدریس را و ورزش را. اما میتوانستم خودم را تصور کنم که حوصلهی دویدن ندارم یا از اینکه باید درس فردا را برای تدریس آماده کنم کلافهام. و لابد فکر کردم که با کسی دردم را در میان بگذارم و یادم آمده بود کِی دردت را در میان گذاشتهای و درمان گرفتهای که دفعه دوم باشد؟! بعد فکر کردم که از بچگی بیمسئولیت بار آمدهام! سید مهدی برای من و گرافیست چایی لیوانی آورد و با بیسکوییت خوردیم. و هنوز فکر میکردم حوصلهی کاری به این شکل را ندارم! در حالی که ناخشنود هم نبودم!
باید ساعت چهار برمیگشتم حوزه هنری و الان ساعت یک بود. اصلا به صرفه نبود که تا خانه بروم و برگردم. در آخر تصمیم گرفتم که بروم شاهچراغ که فاصلهای تا حوزه نداشت. هوا چه خوب بود آن هر سر ظهر اولین روز از ماه دوم تابستان. ابر و باد و بوی باران خفیف.
از اتوبوس که پیاده شدم کارتم را شارژ کنم با هشت هزار و ششصد تومان ناقابل در کیف پولم مواجه شدم، بدون کارت عابر بانکم.حالا حالاها گذارم به پایانه برای شارژ نمیرسید پس بر آن شدم که پنج تومانش را کارت اتوبوس شارژ کنم و بقیه را احتمالا بزنم به بدن! به سمت حرم گسترده شدهی شاهچراغ رفتم. درِ یک خانهای باز بود و نوشته بود فلافل کنجدی فقط 2000! کار هرگز نکرده و یا لااقل بیست سال نکرده! دو تا خانم فلافل درست میکردند. هی سرک کشیدم و به بند و بساطشان نگاه کردم که یعنی تمیز است؟! اما مثلا اگر تمیز نبود من نمیخوردم؟! حاشا! دو باری پرسید یکی میخواهی؟ خندهام گرفته بود که بیشتر از یکی نمیتوانم بخواهم. با یک شور و هیجانی به سمت ورودی شاهچراغ رفتم نمیدانم این شعف از کجا ناشی میشد. مثل یک دختربچه پنج ساله! تند راه میرفتم و دوست داشتم آن خانم معمولی را ببوسم! واقعا دوست داشتم.
دم ورودی که کیفها را وارسی میکنند خانم مسنی شب جمعه و به قصد اموات هلو تعارف کرد. معلوم بود فلهای شسته شده اند و کمی پوستشان رفته بود. با سه انگشت یکی برداشتم و بر نشاطم افزوده شد. از روبروی شبستان امام خمینی گذشتم و به جای خواندن اذن دخول برای وارد شدن به صحن اصلی، فقط گفتم با اجازه!
وارد شدم و زیارتنامه مختصر و دستی برای تبرک به ضریح کشیدم. نمیتوانم بگویم حالت روحانیای به من دست داد. هر بار به فلسفه زیارت فکر میکنم و به نتیجه خاصی نمیرسم. علمش را ندارم. گشتم جای دنجی برای گاز زدن فلافل پیدا کنم. عدل نشستم جلوی یکی از خادمها. گاز اول را که زدم تذکر داد که داخل حرم خوردن ممنوع است. نه که خجالت کشیده باشم ولی خب نمیخواستم هم عکس العمل ناگهانی از خودم نشان دهم! پس دوباره تذکر داد و من انگشت شستم را به نشانهی گرفتم چه میگویی بالا آوردم. فلافل را جمع کردم و برای اینکه معلوم نشود در آن زمان فقط برای خوردن در آن مکان مقدس نشستهام، کتابم را بیدرنگ درآوردم و شروع کردم به خواندن! یک سومِ پایانی بادبادکباز بود. پاک یادم رفته بود که نمازم را نخواندم. بالاخره از کتاب کنده شدم و بند و بساط را جمع کردم، وضو گرفتم و در حرم سید میر محمد نماز خواندم. مردی داشت با ضریح آیت الله دستغیب عکس میانداخت. من هم فاتحهای خواندم. به سیدمیرمحمد هم در دلم گفتم من دخترِ دخترِ پسرتان هستم. برای من دعا کنید.
نشستم در اتوبوس برای برگشت به حوزه و خدا را شکر کردم که در اتوبوس خوردن فلافل ممنوع نیست. یک فَاِن ضررتنی فعلی خصمک به فارسی و عربی گفتم و سعی میکردم به ترکیباتش فکر نکنم و در عین حال مزه کنجد را بینش پیدا کنم. آه! نمیخواهم بگویم که لحظه آخر در باقیماندهی نان و گوجه و کاهو و خیارشور ِ بدون فلافل مانده چه دیدم! در چنین مواقعی نیاز به سعی کردن هم ندارم برای اینکه به چندشناکیاش فکر کنم!
من ماندم و یک هزاری و خیال اینکه اگر یک نوشابه گازدار مشکی بخورم اثر احتمالی مرض وبا برطرف میشود. از دکهی روبهروی حوزه پرسیدم که نوشابه دارند؟! و مهمتر آنکه قیمتش چند است! هشتصد تومان، بقیه پول را هم یک رنگارنگ داد و من باز به این نداری خندهام گرفت که الان چه وقت رنگارنگ دادن به جای پول است؟!
منتظر آن خانمی که گفته بود میآید برای ثبت نام، ماندم. فرم ثبت نام را پر کرد، تولدش دو مرداد 62 بود. تاریخ امروز را زیر فرم زدم، خندیدم گفتم و فردا تولد شماست!
کشوها را مرتب کردم هی سر تاسف تکان دادم از این همه بیحساب کتابی که اینها یک نمونهی کوچکش بود و بقیه بادبادک باز را ادامه دادم.
زهره زنگ زد که برویم سینما. من هم استقبال کردم. دو صفحهی آخر بادبادکباز را در سالن سینما خواندم و خلاصهاش را برای افروز تعریف کردم. زنگ خورد و فیلم شروع شد.
نه که توی ذوقم خورده باشد. اما آخر تکراریتر از سوژهی خیانت هم هست؟! آهنگ ابتدای عصر یخبندان با صدای باز کردن بستههای چیپس و پفک ما شروع شد. حظی که از تماشای فیلم بردیم، تشبیه نقش بابک (فرهاد اصلانی) به پاندای کنگفوکار توسط زهره بود که حسابی ما را خنداند.
نوبت شام بود! کافه هدایت شلوغ بود و چه حیف. فست فود پارک وی هم رفتیم که نتوانستیم با محل و خوراکیهاش ارتباط برقرار کنیم. رسیدیم به هایلار قدوسی شرقی. نفری نصف ساندویچ را کنار چیپس و پفکهای مخلوط شده در معدهمان گذاشتیم و هر هر به مسخرهبازیهای هم خندیدیم، زیاد هم خندیدیم.
برگشتنی و ترافیک و موزیک بلند و همخوانی ما و تخلیهی انرژی. و بعد وسط همین هره و کرهها سکوت من و فکر کردن به چیزهایی که شاید میشد که بشود!
ساعت یازده خانه بودیم. آقاجون اول با نگاهی دلسوزانه گفت خسته نباشی بعد با نگاه دوم گفت هرچند به نظر نمیآید خسته باشی!
در آخر بگویم تقریبا خط به خط این خاطره را موقع رخ دادن در ذهنم نوشته بودم! و از ترس پریدنش، در دلگرفتگی طبیعی بعد از خوشی، سریع باینریاش کردم که بماند..
:.
- ۰ نظر
- ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۶